یونای کوچک ما

برای پسرکم مینویسم تا یادم بماند چه حس شیرینی را تجربه کردم.

یونای کوچک ما

برای پسرکم مینویسم تا یادم بماند چه حس شیرینی را تجربه کردم.

۱۴ ماهگی

پسرک چهارده ماه  و بیست و شش روزه من سلام 

  

خدا نگهدار..نه منظورم خداحافظی  نیست ..منظورم این است که این روزها که روی پاهای کوچکت راه میروی از خدا می خواهم نگهدار تو باشد ..مثل همیشه . از خدا می خواهم این روزها که شروع به صحبت کرده ای و من به موسیقی صداهای  زیبایی که از تو ایجاد می شود گوش  میکنم بهترین ها را در ذهنت بگذارد تا بهترینها به کلامت آید در  زندگی.  

پسرک 12 کیلویی و 82 سانتی من ! دلم می خواهد بدانی بوسیدن تو..بوسیدن گونه های نرمت..گرفتن دست های کوچکت و راه رفتن با تو و خم شدن و نشتن و زانو زدن تا همقد تو شوم را دوست دارم این روزها. اصرارت برای  خوردن میوه مورد علاقه ات (هلو) با چنگال خودت برایم زیبا و شیرین است : اولین علایم مستقل شدن در کودکی که انگار  همین دیروز در آغوشم گذاشتندش و روی  ماهش  خورشید روزهای من شد. اصرارت برای راه رفتن حتی وقتی هر دو قدم یکبار زمین میخوری  هم زیباست و من نه جلو میدوم تا بلندت کنم و نه چشم هایم هراسان می شوند چون میدانم تو فقط با لبخند من میفهمی که باید بلند شوی و این افتادن ها همیشه هست و مهم خم به ابروی تو نیامدن است. 

این روزها سیب زمنی ها و پیازهای داخل سبد آشپزخانه تعجب میکنند که چرا گاهی از زیر گاز سر در می آورند و گاهی  در  زیر اپن جاسازی می شوند و گاهی هم تیزی دندان هایی ان ها را نوازش می کند!! این روزها قابلمه های  قرمز  ما با چشم های  نگران به سر های  خود نگاه می کنند که روزی  ده بر به زمین کوبیده می شوند تا موسیقی  دلنوازشان! لبخند به لب های  پسرکی 14 ماهه بیاورد. این روزها کلیه  دستشویی  دیگر می داند تو باید خاموش و روشنش کنی هر وقت از کنارش رد می شوی و تن به تقدیرداده است. این روزها گوجه ها و خیارها می دانند اگر به تنشان آبلیمو بمالند و سالاد بشوند تیزی نوک چنگال کوچک تو به طرفشان میرود چند بار تا بلاخره در  چنگال گرفتار شوند و طعم سالاد مورد علاقه ات را به تو بچشانند. این شب ها  پتوی نازم مسافرتی  سبز رنگت می داند نباید  از تو دور شود  مبادا سرما بخوری  نیمه شب و  کرم کنزت هم دیگر یاد گرفته است روزی  دو بار  خودش را به پشت دست های  تو بزند تا ادای مامان را در آوری و با نوک انگشت به صورتت کرم بزنی و نصفش را هم داخل دهانت کنی و آن جا را هم نرم تر کنی. این شب ها پدر دیگر  میداند که وظیفه اش قبلاز خاموش کردن چراغ اتاقمان گذاشتن شیشه کوچک آب تو بالای سرت است تا  اگر لازم شد نیمه شب  بلند شوی و بنشینی و آب بخوری همه را در خواب انجام دهی و تالاپی بیفتی و ادامه دهی رویاهای شیرینت را.  

 

مینویسم تا یادم نرود چگونه پدر نتوانست طاقت بیاورد وقتی  دخترک لوس گر..گانی با شیشه محکم زد روی  انگشت هایت و دیگر مهم نبود که میهمان خانه ماست و دعوا یش کرد آنچنان که مادر راحت خیالش فهمید  یاد دادن بعضی چیزها به بچه های  6 ساله آنقدر ها هم که فکر میکند سخت نیست. 

مینویسم تا یادم نرود چقدر از همسر  امید   خوشت آمد چون زیباتر و خوش لباس تر  از دیگر خواهرانش بود و به آن دو طفلکی ها اصلا نگاه هم نکردی. حتما حالا وقتی  سه سال دیگر   خانم دکتر شد  از آغوشش پایین نخواهی امد! و یادم باشد چقدر  بلال را دوست داشتی آن شب و دانه هایش .... 

مینویسم تا یادم نرود چه رقصی کردی  آن شب در  مهمانی پدربزرگ و  قبل از اینکه برویم اویزهای بی رحم خانه چه شوخی بیرحمانه ای با ماما کردند..می نویسم تا یادم باشد دادا...دادا چرا بی وفایی میکند به من و دادا..دادای دیگرت چقدر خالی است جایش... 

 

مواظب پسرک کوچک من باش  خدا..یادت نرود.

 

و تو رویای شیرینم ، دوستت دارم . 

 

ماما 

۱۳ ماهگی گل پسرکم

امروز  ۲۹ تیر  ماه ۸۹   یک سال و یک ماه در  کنار  هم ..سه نفری ..  

خیلی  روزهای  زیبایی  است ..کنجکاوی  های  تو ..حرف زدن های  کلمه ای  تو ..چشم هایت وقتی  حریر  خواب روی آن ها می افتد..دست های نرم و کوچکت ..مژه های  مشکی و بلندت ..دوست داشتنی  تر  میشوی ... 

۲۵ تیر  جمعه شب   با تو عزیز دلم و بابایی  رفتیم منزل  عمو کیای  عزیز . حسابی به تو خوش  گذشت ..داخل آشپزخانه روی  سنگ ها برای  خودت باز ی میکردی و با چشم هایت میگفتی  دوست داری  کنارت باشیم..مامان قورقوری ات را هم بردیم با خودمان که خانه تنها نماند و دلش برایت تنگ نشود.آخ که وقتی  چشم هایت از  خواب روی  هم می افتاد و مشتاقانه نگهشان میداشتی  تا خواب  نبرتت..دوست داشتم ساعت ها در آغوشت بگیرم و بگویم  مال منی..مال منی... 

 

  

مینویسم تا یادم نرود :   

چهار دندان بالا و چهار دندان پایین داری و دو دندان دیگر بعد از نیش سمت راست جوانه زده اند مثل غنچه های کوچک..

واین روزها این گونه برایمان حرف میزنی شیرینم:

ماما
مام
مم  ( می می)
به به
با  (اب  خوردن)
با  ( آب بازی  در  حمام)
با  (مخفف هبا)  یعنی هواپیما وقتی تو آسمون نشون میدی بهمون
بابا
دد
 دادا  یعنی  دایی
نانا  یعنی  خاله  
بوووووو  ( چیه؟) وقتی  تعجب  میکنه
پ   یعنی  توپ 
پ   موقع کلاغ پر   گنجشک پر ( یعنی  پر)  
 

یونای من این شعر را از طرف  عمو ک  برای  تو مینویسم ...یادش بگیر و فراموشش نکن در  زندگی ..  

نگاه بکن به آنجا  

به آن دور و به آن دور  

ببین ستاره شده  

سوار قایق  نور 

کلاغ پر  

گنجشک پر  

کبوتر از قفس پر 

غصه ها از  دلم پر 

 

الهی هیچ وقت غصه ای  نباشد در  دلت که نیاز به پر داشته باشد   

الهی هیچ وقت ستاره هایت دور نشوند از  اسمان روشنت 

الهی نگاهت هم اینجا باشد هم دورها را ببیند 

و کبوتر دلت همیشه ازاد باشد به هر کجا که میخواهد برود و اسیر  چیزی نباشد  عزیزکم. 

دلت بی  غصه  

اسمانت روشن  

و همه کبوترهای سپید دنیا در  خواب هایت 

 

ولی  چشمانت را چگونه ترجمه کنم وقتی  به من گاه میکنند؟ کلمات در  عمق آن چشمان سیاه  آرام خوابیده اند وقتی نگاه میکنم ...نوازش سرانگشتانت وقتی  روی  موهایم میکشی را پس چه بنامم؟ خنده هایت ..شادی کردن هایت .این ها  را چگونه معنا کنم ..من میدانم ولی این کاغذ نیمداند.این صفحه نیفهمد مگر  خودت را تنگ در آغوش بگیرد تا بوی نرمت را در حافظه زمان ثبت کند..بگذار بویت اینجا بماند پسرکم .. همان طور که روی  ملافه های سپید گلدار  ماند...تنم بویت را میخواهد..کاش بودی ..کاش بودی. 

قبل از تولد

فردا قرار است برای پسرک کوچولوی یکسال و  دو هفته ای امان تولد ی کوچک در  آتلیه بگیریم..دلم میخواهد خد ارا بغل کنم و بابت داشتن تو ببوسمش..من بارها خدایم را بوسیده ام یونا جان..تو هم روزی  درکش  میکنی ولی  میدانم بیشتر  از  من و این روزهای  من...  

وقتی به من مادر  گفتی  آن هم روز  مادر ..بهترین هدیه ات را به من دادی... 

وقتی سرت را روی سینه ام میگذاری تا برایت شعر  بخوانم..وقتی با دست های  کوچکت روی  لپ هایم میزنی تا باز برایت بادشان کنم..وقتی  دهانت جستجو میکند مادر بودن مرا...وقتی  نفس هایت را میشنوم درست در چند سانتیمتری  صورتم ....میفهمم دوستت داشته ام از  زمان ها پیش از آن که باشی...  

 

این روزها پسرکم  دلم میخواد کسی باشد تا همه حر فهایم را بگویم و او گوش کند....پدر  این روزها انقدر  با زندگی  دارد میجنگد که شب  ها فقط  میتوانم  غبار نبرد را از  صورتش با بوسه ای  کوچک بگیرم و بگذارم بیشتر  استراحت کند.دلم  دارد از  تنهایی نبودن های  این روزهایی که بیشتر  میخواهم کنارمان باشد  فشرده می شود.میدانم برای من و توست ..برای  سه نفری امان ..میدانم ..دلم به اندازه همه روزهای با هم بودنما ن برایش  تنگ می شود این روزها...عشق  من هست این مرد ..میدانی یونا... 

و چه خوب  که دوستی  صمیمی این روزها برایم گاهی  نوشته ای کوتاه میگذارد و دلم به بودنش  گرم می شود ...میدانی  خیلی دوستت دارد؟ خیلی. خدا کند بماند همیشه تا بزرگی  تو را ببیند و دست هایت را بگیرد و کمکت کند  بیاموزی  چیزهایی که من و پدر شاید  ندانیم از  زندگی...میدانم میتوانم به او اعتماد کنم.دستانش  پر از  محبت اند پسرکم.. 

فردا اگر از  این درد لعنتی  وقت نشناس  رها شوم روزی  خوب  با هم در  تولد دوستانه خواهیم داشت.و جمعه تولدت را با خانواده هایمان جشن میگیریم...میدانم که شاهزاده مهمانی آن شب  خواهی شد. 

دوستت دارم و ممنونم از  خدا برای  دادن تو به دستان من ..

۲۸ خرداد یکسالگی گل من

تولدت مبارک خورشیدکم. و اینجا مینوسیم خاطره روز  تولدت رو تا یادم بماند یک سال پیش  کجای  زندگی من بودی و چه حس های زیبایی به من  دادی با حضورت.  

راستی  مامانی رفتن سوریه و ما منزل خاله نانا ( تو اینگونه صدایش  میکنی) به همراه بابایی بزرگ و دایی و خاله و  همسرانمان برایت جشنی  کوچک گرفتیم و بادبادک وو کیک و تو چقدر به کیک نگاه کردی و به شمع کوچک رویش...از خدا میخواهم شمع زندگیت همیشه روشن بماند حتی در  بادهای بزرگ زندگی ... 

منتظریم تا بازگشت مامانی  از مسافرت  برسد و برایت تولدی  کوچک و خودمانی  بگیریم ... 

 

ببین بر من چه گذشت وقتی  خدا تورا در آغوشم گذاشت ..یکسال پیش بود عزیزکم... 

 

 ************************

 

 28 خرداد 88

صبح از خونه رفتیم بیرون و رسیدیم بیمارستان...فک کن ملت همچین روزایی  یه ده ساعتی  معمولا زودتر میرن..ولی بنده با نیم ساعت تاخیر همچین سلانه سلانه وارد بخش پذیرش  بیمارستان شدم..مثل خانم های  محترم نشستم روی  صندلی و بر و بر به بقیه نگاه کردم!!!! این وسط یه خانمه هم بود که چشماش  قد نخود شده بود از بس  گریه کرده بود..فک کن !! طرف  چهار تا بچه آورده بود و  او نروز عمل رحم داشت اونوقت داشت میمرد از ترس!! حالا منم خود م رو خیلی شجاع گرفتم و اصلا فک نکنین  که دارم اتاق  عمل و چاقو و تیغ و اره برقی!!! و خون تجسم میکنم ها!!! اصلا!!!! خلاصه این خانمه سر صحبت رو باز  کرد و گفت دکترت کیه و بعد گفت ایوای  منم  با اون عمل دارم امروز!!! مثلا انگار من اسم چنگیز تیغ تیغی رو آوردم جلوش!!! بعد هم گفت نمیدنی  خانم!!! زایمانش ک ه اونطوری باشه دیگه خد ابه این عمل رحم کنه...منم در  جوابش در حالیکه سوت میزدم و از ترس و حرص  ناخنم توی  گوشت پام فرو میرفت!! به سقف نگاه میکردم و مثلا من نشنیدم با منی تو!!! خلاصه رفتم بالا و گفتن برو داخل بخش و وسایلت رو تحویل بده و یهو من تا به خودم بیام دیدم در رو بستن و علی موند او نور  در!!!! گفتم بابا بذرایم شاید شوهرم وصیتی چیزی  داشته باشه این دم آخریش!!!!گفتن برووووووووووووو اینقدر  حرف نزن!!! خلاصه رفتم و گفتن بفرمایین داخل این اتاق و لباساتو نرو تحویل بدین!! بعد هم یه خانمه لندهور  اومد یه سانتیمتری  من واستاد گفت خب تحویل بده دیگه!!!! بهش  میگم همین جا؟  میگه بلههههههه!! میگم شومام تشریف  دارین دیگه!!!! میگه بلههههههههه !! میگم میشه تشریف  ببرین او نور  پرده!!! میگه نععععععععععععع!! میگم میشه پشتتون تشریف  بیارن  رو به من!!!! میخنده میگه باشه میرم او نطرف  تاشوما زود لباساتو در بیاری و این گان رو بپوشی!!!! گفتم مطمئنی که سایزش  ۲۰ ایکس  لارجه دیگه!!!! خلاصه وقتی  خوب اعصاب و روانش رفت مرخصی!!! منم گان رو پوشیدم و چسب  هاش رو هر جور بود از پشت به هم رسوندم و گفتم ای توی روحت!!! تو که گفتی این سایز سایزه که!! این که سایز  بچگی  های منم نیست!!!! خلاصه در  حالیکه پاهای  خوشگل و برق  افتاده ( به قولی یکی از  دوستام ول ول کنان)ما داشت اون وسط پتیکو پتیکو میکرد وارد بخش شدم و  چشمم به جمال  مربی  کلاس های امادگی زایمان ک افتاد داشتم از خوشحالی پس  میافتادم.... اونقدر  حضورش و اینکه شانس من نوبت شیفتش  بود اون روز منو امیدوار کرد که انگار دوپینگ کرده باشم... خلاصه  اطالاعات رو ثبت کرد وپرونده ه ای پزشکی منو گرفت و گفت برو بخواب روی  تخت!! گفتم نههههههههه شهرم منتظره گفت بابا بخواب  تا فشار فوشورت رو بگیریم و قبل عمل میری باهاش  یه حال و احوالی میکنی دیگه!!!! ما هم خوابیدیم و یه خانمه امد که کار بی ادبی بکنه...همش گفتن عزیزم من همین صبحی حمام بودم و نیازی به تیغ های زبر شوما نیست وخودم ونوووووووووس٬!!!!! دارم جان خودم توی  خونه که گفت میدونم ولی باید محل عمل یعنی شکمت رو تمیز کنم و منم دیدم نه انگار جاهای بی ناموسی نمیخواد بره گفتم اوکی...بعد او نیکی گفت گروه خونت چیه؟ میگم ب مثبت..میگه خودت گفتی یا دکتر نوشته؟  میگم مثلا عمره که ب مثبتم دیگه..دیدم  بسم الهه!!! این یکی اومد نمنه خو نبگیره برای  رزرو خون ذخیره!!! باور  کنین همون یه ذره خون گیری  ترسش از ده تا عمل زاییدن برای من ترسو از  خون!!! بدتر بود..خلاصه اون مرفت و من به بهانه دستشویی داشتم میرفتم از بخش بیرون که یکیاز پشت زد به شونه ام که کجا!!!!!!!!! باز یادشوهرت افتادی!! سوت زنان گفتم نههههههه بابا!!!! دارم میرم دستشویی!!! اون مگفت بروووووووووو از اون ور دیگه هم کلک نزن!!!! یه ساعتی  گذشت که یهو گفتن خانم صمیم خانوم بفرمایین اتاق عمل!!!! نمیدونم چطوری بگم براتون....ترس  نبود.... میدونستم چیزی  حالیم نمیشه زیر عمل.....شوق نبود...چون دیگه بابت ترس  از  اون آمپوله شوقی  نمونده بود....یه حس  خاص بود و بهم یه شنل دادن و گفتن برو از شوهرت هم خداحافظی  کن!!! رفتم بیرون وتا مامانم وو صبا منو دیدن زرتی  گریه کردن و من با خنده و بی خیالی برگشتم میگم اه علی ببین چقدر شنل بهم میاد!!!!!ازم فیلم میگیری!!!!؟‌آقاهه گفت خانوم جو نقربونت برو که الان منو اخراج میکنن!!! خلاصه به علییادم نمیاد چی گفتم فقط  گفتم وای به حالت من مردم بری زن بگیری!!! خودم میام و با روحم تی  واب دو تاییتو نرو سکته میدم!!!! حالا ملت بیرون داره قا قاه میخندن و علی هم  میگه نه بابا از این شانسا نداریم تو بمیری!!!!!برو برو به کار و زندگیت برس!!!خلاصه رفتم تی یه راهرو و دیدم یه عده آدم محترم واستادن و میگن بفرمایین بخوابین!!! گفتم حتما قبل ز  عمل که میگن اتاق داره همینه دیگه..بعد دیدم نه انگار همشون سبز پوشیدن!!! به خانمه میگن یعنی  اینجا اونوقت اتاق  عمله؟ میگه بله!!! میگم این که هیچیش  شبیه فیلم ها نیست که !!!! چقدر بی کلاس و  ساده است!!! یه راهروی  درازه که!!!!همشون میخندن و میگن برو اینقدر  چلچلی  نکن!!!! بعد ازشون پرسیدم قراره چکارم کنین لطفا  همشو بگین!!!! یدفه یه آقایی اومد و گفت چطوری  عزیزم؟ بعد هم کلی خوش وبش کرد  ومنم کم نیاوردم وملت مرد هب ودن از مکالمه من و این دکتر بیهوشی!!!! بهم میگه تا چند بلدی بشماری!! گفتم برووووووووووووووو منو خر نکن دکتر!!!! این تیکه توی  هم فیلم ها هست!!! من بیشتر از سه تا هم بلدم.......تا سیزده بلدم!!!! بعد گفت شوهرت رو چطوری  تور کردی بلا؟ وقتی  داستان ازدواجم رو با علی گفتم دیگه اینا همشون تیغ میغا رو رو زمین گذاشته بودن و چهار زانو نشستن!!!!! و داشتن گوش میدادن و هر و کر میکردن!! بعد حرف مادر شوهر پیش اومد و باز دهن اینا باز که این کیه دیگه ک  و  قتی دکتر داشت داروی بیهوشی تزریق میکرد  و میگفت بگو الهی مادر شوهرم شقه بشه من یهو گفتم نهههههههههههه خدا نکنه....خیلی مهربونه و دکتر قاه قاه میخنده و میگه اینجا هم چاخانش میکنی؟ بهش  که گفتن چقدر دوستش دارم ومثل مادرم میمونه  کلی برام دست زدن همشون وماسک رو گذاشتن و دکتر  گفت خب حالا تا همون سیزده خودت بشمار ببینم که از همو ن زیر  ماسک فتم ای نامرد!!! کار خودت رو کردی و آخرین چیزی که یادم میاد لبخند پت و پهن دکتر ببیهوشی بود و خنده دکتر خودم........

بهوش که اومدم دیدم از هر دکتری و پرستاری دو تا دو تا دارم میبینم... دهنم هم خشک بود ولی  حالم روبراه بود...یه بیست ت اآدم هم داشتن دور و برم  ناله میکردن!!! گفتم صمیم اگه بخوای ت هم ناله کنی که کسی  محلت نمیذاره!!! به زور  صدامو جمع کردم و گفتم آقی دکتر مساله!!!!! دارم ازتون!!!! دیدم چند نفر ریختن دورم  و یکیگ فت که اهههههههههه  همون خانومه هست که گفتم براتون ها!!!!!!!!! نمیدونم چی گفته بود ولی پرسیدم من الان دیگه عمل شدم؟ گفتن آره و پرسیدم سفیده یا سیاهه؟!!!!!!!!!!!!! با دهن باز میگن چی؟ میگن بچه ام دیگه!!! همشون خندیدن و گفتن همه میپرسن سالمه تو میپرسی سفیده یا سیاهه؟!!! یه پسر  کوچولوی  ۴ کیلویی سفید و بامزه آوردی دنیا!! خنده ام گرفت و زیر لب گفتم علی بدبخت شدی!!! من شرط رو بردم!!!!!خلاصه بهتره از حال و روز بعدش نگم چون خب دردهای  عمل میدونستم هست و خودم روآماه کردم بودم ولی یه جاهاییش دیگه زیاد میشد و من فقط  اسم علی رو میاوردم توی  دلم و میگفتم برو صمیم خودتو جمع کن!!!! به اینام میگن دردآخه؟!!! وایییییییییییی این پسرک رو کی میبین پس؟ خلاصه ساعت یازده منو بردن توی  اتاقم و چند دقیقه بعد یه جا نوزادی!!! آوردن و یه چیز نرم و کوچولو توش بود....چشمام رو بستم و یک ...دو...سه ..گفتم وباز کردم.....خداییییییییییییییی من!!!!!! این پنبه سفید با مزه یعنی کوچولوی  ماست؟ اینکه خیلی نازه!!! آخییییییییییییی لباش رو داره ور میچینه چرا...و چشمام رو بستم واز ته دلم خدا رو شکر کردم.... پرستارم اومد و گفت آماده ای شیرش بدی!!؟ با منه؟ یعنی  میتونم ؟ و گذاشت بغلم..مامان و صبا وعلی هم اومدن و چهار تایی محو نی نی شده بودیم ..چشم های علی روهیچ وقت فراموش نمیکنم اون لحظه.پر از ستاره شده بودن..انگار افتاب توی صورتش داشت می رقصید...دستام رو گرفت و فقط گفت...ممنونتم.....و نتونست ادامه بده و رفت اون ور تر ایستاد.. و من دیدم نی نی با لبهای  کوچیکش داره دنبال می می میگرده و وقتی لبهاش رو روی  تنم حس کردم انگار  دنیا یه جور  دیگه شد...دردی توی  وجودم پیچید و همزمان دردی از وجودم رفت بیرون...زمان انگار واستاد و من دیگه نمیخواستم بگذره....دلم میخواست این کوچولو همن طور بمونه توی بغلم برای همیشه.... خورشید اون طرف پرده اتاق یهو پررنگ ترشد....گل های روی  میز انگار خوش بو تر وخوشرنگ تر شدن...رنگ نارنجی  لبه لباس نی نی شد یه پرتقال وخش اب و رنگ که به من هد یه دادن و  تجربه ای بود که نمیشه گفت..باید  حس کرد.....باید در آغوشش گرفت  و لمسش کرد....

.

.

.

ودردهای بعد از  عمل کم کم خودشون رو نشون دادن..اما من نمیذاشتم چیزی بخواد خوشحالی روز افتابی منو خراب کنه... دست هام رو زیر  ملافه  از درد به لبه تخت فشار میدادم و می خندیدم... و مامان به تصور  اینکه چقدر خوب که من زیاد  د ردندارم با خیال راحت از دور  مراقب من بود ومن از داخل به خودم میپیچیدم ولی  دوست نداشتم کم بیارم و بذارم این هدیه قشنگ و خاطره لحظه دیدارش  کمرنگ بشه برام.... قبل از همه خواهش کرده بودم عصر بیام دیدنم ..منظورم درجه یک هابود..و وقتی ماما رو با صبا فرستادم خونه و من موندم و پسرک و  علی توی  اتاق دیگه درد امانم رو برید و فقط  دست های علی رو گرفتم و فشار دادم و چشم هامون به هم گره خورد ..و باز درد نتونست طاقت بیاره و فرار کرد از وجودم و رفت....و علی موند و لبهایی که صورتم رو بوسیدن و منو نوازش کردن و قشنگ ترین حرف ها رو زیر گوشم زمزمه کردن و چشم هام بسته شد دوباره...

.

.

.

کوتاه میکنم..چون هر لحظه اش رو میتونم روزها براتون تعریف  کنم.... ساعت ۵ عصر همو نروز پا شدم و راه رفتم و فرداش دکتر  اومد و گفت حالت داره خیلی خوب میشه ومرخصم کردن و ظهر جمعه  از همو ن بیمارستان رفتیم با نی نی منزل بزرگ و سادات فامیل  و اذان و اقامه توی گوش پسرک خونده شد و زندگی سه نفره ما چهار روزه که ادامه داره....غیر از شب اول که باز غد بازی  من گل کرد و نذاشتم کسی پیشم بمونه و تا خود صبح  با علی بیدار بودم و فقط نی نی رو می می دادم  و فقط یکساعت خوابیدیم و از فرداش فهمیدم کمک گرفتن از بقیه اشکال زیادی نداره!!! به حمدلله همه چیز خوب داره پیش میره...مامان شب ها میونه پیشمون و این کوچولو  اونقدر اروم  و مظلومه که دلم کباب میشه براش  وقتی گریه میکنه.... هر روز بیشتر دوستش دارم و  هر روز ستاره های چشم های علی پر رنگ تر و بیشتر میشن و اونقدر با من مهربون تر  نرم تر از قبل شده انگار دریای محبتی که داشت و همش رو به من هدیه میداد یهو اقیانوسی شده ابی و پررنگ و زیبا.. دیدن مردی که با همه وجودت دوسش داری در قالب یه پدر خیلی زیباست....

نی نی ما روز ۲۸ خرداد ساعت ۹ صبح به دنیا اومد ....



و در کل بگم سزارین و عمل حس بدی نداره.زایمان ترس  نداره ...همه این ها می ارزه به داشتن یه نی نی سالم..فقط  دست و پاتون رو گم نکنین و بذارین همه چیز طبق روال طبیعی شروع بشه و تموم بشه.. درد هست ولی قابل تحمله.. مثل غصه میمونه...زود گذره...ولی یه جورایی شیرینه..با همه تلخی  هاش....پس  نترسین و  از من این رو فقط یادتون بمونه که هیچی توی این دنیا  اونقدر سخت نیست که نشه تحملش کرد....هیچی... این که کوچیک ترینش هست...واقعا بعضی  وقت ها باید دل رو به دریا زد..باید نترسید...تصور از قبل نداشت...راحت گرفت.. ببینید وسیله ی نی نی ما شب قبلش کاملا مرتب بود حالا مثلا اگه من جوشی بودم و از شش ماه قبل هی  حرص  میخوردم فقط ارامش نی نی کم می شد بعدا.. حالا شومام مثل من خیلی شورش  نکنین ولی  جوش چیزای اینطوری که ببیشتر برای نظر  مردمه رو هم نزنین. خدا خیلی مهربونه ...طاقت خانم ها رو همچین وقت هایی زیاد میکنه..با خودم میگم اگه عمل من اپاندیس بود واقعا میتونستم اینقدر خوب طاقت بیارم..؟ و در  نهایت داشتن یه بچه زمانی شیرینه که توی رابطه با همسر به اوجش رسیده باشه ادم ...یعنی کاملا گرم و صمیمی شده باشن و هیچی نتونه بینشون فاصله بندازه اونوقته که یه نی نی اون ها رو هم گره میزنه و حمایت های اون دو تا از هم قشنگ ترین خاطران نی نی داری رو می سازه... شب  هایی که علی  میشینه پشتش رو به من تکیه میده و میگه اینطوری راحت تر به نینی می می میدی و روزهایی که حلقه کم خوابی د ور  چشم هاش  دیده میشه من میفهمم که داشتن یه همسر همراه و  مسوولیت پذیر چقدر  توی  این روزهای  اول مهمه...اینطوری  نه چیزی به نام اندوه زایمان هست و نه خستگی  هاش فردا توی  تن آدم میمونه... وقتی  چشم هام داره از  خواب  دیگه دو تا دو تا میبینه حتی  حاضر  نیستم به پسرک بگم بخواب..فقط  نوازشش میکنم و توی  گوشش  میگم که  قشنگ ترین  هدیه خدا به من و باباییش  بوده...چشم های  علی و روزهای  من اینقدر گرم و آفتابی  هستند این روزها که هیچی نمیتونست زیباترش  کنه...من الان حسرت روزهای  دو تاییمون رو نمی خورم چون با تصمیم و عشق  نینی دار شدیم و به حمایت های  عزیز دلم مطمئن بودم....علی عزیزم به قدری  با محبت و نرم با یونا حرف  میزنه که فقط  میخوام ببوسمش از اینهمه محبتی که داره به من و پسرک...

برای  تداوم خوشبختی توی زندگی  همه دعا میکنم و شما هم ما رو از دعاهای  خوب و مثبتتون  بهره مند کنین لطفا.

 

پایان ۱۱ ماهگی

گل پسرم...عزیزکم..  نازک  گلم  ...سلام مامانی 

 تولد ۱۱ ماهگیت مبارک. امروز به سلامتی   ۱۱ رو هم پشت سر  گذاشتی و قدم توی  ماهی  گذاشتی  که سال  پیش  روزهاش و ساعت هاش برام دنیایی بود رنگی و  آفتابی. اون  ۲۸  اردیبهشت سال قبل کجا و  امسال کجا. امسال  ۲۲ اردیبهشت  ثمره   تلاش هات  برای  چهار دست و پا رفتن  نتیجه داد و گل پسر  مامانی  خونه اقای  امیری  که بودیم فاصله ای رو  چهار دست و پا کرد و از  روز بعدش  هم دیگه  تند تند  از مامانی  دور  میشد و سرش رو برمیگردوند و لبخند میزد.  

قربونت بشم گلم.. چند روزی  هست که مریض  شدی و دکتر  گفته غذات رو قطع کنیم و فقط  شیر  مامانی با او آر  اس  بخوری و  توی شیطون دیشب  یه کوچولو  غذا خوردی  و خوشبختانه  معده مهربونت نگهش داشت و امروز  بعد از  شش  روز پیش  مامان موندن توی  خونه رفتی  مهد. 

بابا گفتن هات  دل بابایی رو غرق  خوشحالی  میکنه و  دل من رو هنوز منتظر  گفتن ماما  نگه میداره... دس دسی  کردن و سر سری   بازی و  کله زدن  و  قصه خوندن رو یاداری..به به  میگی و وقتی  یخوای بگی  خیلی  دوستمون داری  سرت رو به هر  جای ما!! که برسه محکم میمالی و  پیش  کوچولو میشی..عاشق  خوردن  پای  والدین گرامی!!! هستی   و  مثلا یهو ادم میبه پشت پاش  یا شستش  خیس شد و  از  جا میپره و  تازه اقا اعتراض  هم میکنی که چرا مانع خوردن پای  خوشمزه!! شده ایم. 

سیب...آب سیب ...کته ماهیچه...شوید پلو...سوپ  سیزیجات...پوره مخلوط  ( کدو..سیب زمینی..هویج ) ...همه رو با ماست دوست داری و  از  ناخنک زدن به غذاهای  مامانی و بابایی هم که دیگه نگوووووو ..تازه یادته چجوری  خونه مامان جون آبگوشت های  محشرشون رو خوردی و  ما از  خنده مرده بودیم که پسرک چرا سیر  نمیشه...قرررربونت بشم من.

میدونی  پسر...دلم میخواد همیشه  محکم و قوی باشی توی  همه چیز ..حتی  اگه بر وفق  مرادت  نباشه دنیا..دلم میخواد  بدونی  خدایی که روزی  ت ورو میرسونه برات بهترنیها رو در  نظر  داره همیشه ..فقط  گاهی باید از پشت شیشه غبار  گرفته اثین زمونه  مهربونی و  محبتش  رو بتونی  ببینی ...دلم میخواد  همیشه دنبال روزی  حلال باشی و  پاکی  زندگیت  با چیزهایی که خدا دوست نداره آغشته نشه. 

مرد  کوچولوی  خونه ما...سلامتی و  خوشبختی  تو ارزوی  همیشگی  من و بابایی  هست..دوستت داریم گلکم و لپهای  چال دارت هم بووووووووووووس 

 

 

راستی  مامانی  این روزها  ۶ تا و نصفی دندون داری و اون نصفی  هم  چهارشنبه ۲۲ اردیبهشت روزی که مامانی  تورو برای  اولین بار جایی  غیر  از  مهد گذاشت ( خونه زن عمو جون) و رفت دکتر  برای   چک محل عملش ( اوخ اوخ )  توسط  زن عمو جون  رویت و به مامانی  گزارش  شد..قربون اون  مرواریدهات بشم من.

نوروز ۸۹ مبارک

سلام گل کوچولوی  من 

عیدت مبارک باشه پسرم. سال ۸۸ رو تحویل دادیم و یه سال ۸۹ دوگانه سوز  خوشگل تحویل گرفتیم..انشالله صاحب  هر  دوتاش  همیشه  نگهدارت باشه. 

توی  این بهار و این سال نو از  خدا میخوام دلت همیشه شکوفه بهار باشه و  خنده روی لبت پایدار..سلامتی  توی  تنت موندگار  و  محبت به خدا و مردم پر رنگ و  قوی ... 

بهترین ها برای  تو گل کوچولوی  مامان و بابا 

بوووس 

اولین عید با تو دل این روها اندوهگینم را شادتر کرد.

هشت ماه و نیم

گل پسری قند  عسلی  چطوری ببعی  مامان؟!!! 

خب  شیطون بلای  من این ماه خیلی بلاها سرش  امد.اول از  همه شب عروسی داداشی  عمو جون(شوهر  خاله) نمیدونم چی شد و من داشتم با موبایل با بابایی روی  تخت حرف  میزدم که تو یک قل گل و گشاد! خوردی و  بوووووووووم از  اونور تخت افتادی  پایین و من چشمهام گرد شده بود چند لحظه و  تو هم ترسیده بودی و گریه میکردی ..خدا رحم کرد سرت داغون نشد..البته دماغت به موکت کشیده شد و زخم شد روش .بعد اونقدر  به این 115 زنگ زدم و چک کردم که خدایی  نکرده کاریت نشده باشه یه وقت..به بقیه هم گفتم کوچولوی  من اومده رو زمین!! غلت بزنه دماغش به موکت کشیده شده ..فقط  بابایی  خبر داره که چی شده .همون جا 10 تومن نذر   ف کردم تا کاریت نشده باشه..شب  هم که تو عروسی اونقدر  ذوق  کردی و رقص نور برات جالب بود که مامان بی  مامان و  البته شیشه خوشگل محبوبت هم جا موند و کلی  دلم سوخت.!!!!راستی  منیژه خانوم را هم دیدم... 

بابا  بابا رو همچین میگی که آدم میخواد دهنت رو ماساژ بده!!(اند محبت مادرانه ) و تازه دنده عقب  هم میری..امروز   هشت ماه و نیمه شدی و اونقدر بازیگوش و  شیطونی  که ماما ن بیچاره جرات نیمکنه یه دقیقه بابایی رو بوس  کنه ..با چشم های  گرد  و یه وری  نگاهمون میکنی و  نق  میزنی ..به قول بابایی میگی  هوووی آقا!  ول کن ننم رو!!!! 

 مهمون های  بابایی بزرگ هم اومدن شنبه پیش و دوباره برات کادو اوردن.. دکتر برات پلاک  طلا (الله) و  لباس و  سرهمی و کفش  آورد که نمیدونم چرا روی  لباسش  برچسب  قیمتش  هنوز  مونده بود!!!!! آقای  س  مهربون و  با معرفت هم برای  مامانی  کیف  خوشگل آوردن سوغات خارجه!! کلی  هم دور  هم خوش  گذشت و تو پدر سوخته هی  بازی کردی و به این خانم های  خوشگل و آرایش  کرده بیشتر  از بقیه توجه میکردی .بزرگ شی  چکار کنیم از دستت بچه وروجک؟ 

میدونی  پسرکم....خوابیدن های یه وریت..غر زدن هات وقتی  کسی بغلت نمیکنه..چشم های شیطون و آدم خر کنم!!! هم هو همه به کی رفته؟ افرین به مامی  جون.. 

قربونت بشم..مواظب  خودت باش و چاق  چومبول بمون تا  دوباره برات بنویسم.. 

 

یادم باشد : 

 

 پنجشنبه  13  اسفند  88  در  حالت خواب  به شکم خوابیده بودی...چقدر  خود منی تو ...

ورود به 8 ماهگی

پسرکم امروز  دومین روزی  هست که وارد 8 ماهگی شدی. این هفته سرمای بدی  خوردی و  سرفه هات دل مامان رو ریش  می کرد .تا صبح بیدار بودیم و  تو فقط شیر  میخواستی و می می  ارومت میکرد .غذا خیلی  کم خوردی و من با اولین قاشقق سوپی  که بعد از  مدت ها به دهن بردی و خوردی  خیلی  خوشحال شدم مامانی. 

 عزیز جون مهربون و بابایی  عاشق  تو برات یه میکسر  گرفتن تا مامان بتونه راحت با گوشت کوب برقی  غذای  تو رو نرم و  اماده کنه و  چقدر  خوشمزه میخوری  سوپت رو وقتی با ماست قاطی  میکنم..تو هم مثل باباییت عاشق  ماستی  پسر و  با اشتها میخوری.  

توی سوپت یه تیکه مرغ یا ماهیچه .مقداری  برنج نیمه شمالی  که مامان جون  اوردن و  مخصوص توست ..هویج .کمی  عدس و  یه کم کدو سبز و  یه ذره قارچ میریزم و معجون خیلی  خوشمزه ای  هست و تو هم دوست داری.

دیروز برای  اولین بار یه ذره زرده تخم مرغ  پخته رو دهنت گذاشتم و از طعمش  خوشت اومد وای  امروز  خیلی با میل نخوردی و  چون سرفه میکنی  راحت نبود خوردنش برات.  

 

کارهای  این روزهات غلت خوردن روی  زمین و علاقه شدید به بازی و بازیگوشی  ات هست. بابایی بزرگ  اویزهای لوستر رو برات تکون میده و  تو غش  میکنی  از  خنده و  ذوق  میکنی. وقتی  هم میخوای  چیزی رو برداری  اونقدر غلت میزنی و تنظیم میکنی فاصله ات رو که با سه چهار  تا غلت تنظیم شده دستت بلاخره به شی  مورد  علاقه ات میرسه. عاشق  پرده و اویز های ورودی  هال هستی .عاشق  اب بازی  و حموم هستی. موقع شستنت که میشه ومیفهمی داری  کجا میری و  با جیغ های  کوتاه خوشحالیت رو نشون میدی. نمیدونم چه علاقه ای  هست که به می می  داری و  وقتی  دلت میخواد اون ها رو بخوری  دیگه هیچی  حالیت نیست و  هی  خودت رو به من نزدیک میکنی و  حتی یکی دو بار هم روی  من غلت زدی که زودتر برسی به اون ها!!! ای بازیگوش  مامان.

یونا جان عزیز دل دوستت دارم مامانی و  ممنونم از  خد ابه خاطر  تو که اینقدر  تو درد و مریضی  صبوری و  دلم اب  میشه وقتی اشکات میریزه   کاری  نمیتونم انجام بدم برات..  

 

 

این تاریخ ها یاددمان باشد :  

یکشنبه   13  دی  88  

 از  دکتر  مهدی   نخعی  پزشک مجرب و مورد اعتماد تو بر می گشتیم که تو توی راه در  حال گریه یکباره گفتی  بابا و من و  بابایی  علی  در  جا میخکوب شدیم...قربان کلماتت بشوم که اینهمه بار عشق را در  دلمان میریزد.  

 

دوشنبه 14 دی  88 ساعت 10 شب  اولین حرکت سینه خیز به طرف  جلو 

بوووووووس گل گلی  مامان.

اولین حریره بادوم

سلام گل مامانی...یونای خوش ادا و مهربونم  

دیشب  خونه اقای  امیری  اینا بودیم و با حمیده جون  برات حریره بادوم درست کردیم مامانی...تو هم یه ذره خوردی ولی  چون سیر بودی  دیگه نخواستی...آخ که چقدر  تو با این آقای  امیری  جوری و بهش  لبخندهای  خاص و ویژه میزنی  مامان جون. تازه کلی هم  وسط  هال قل خوردی و هی  مثل کتلت پشت و رو شدی.قربون اون اخمت بشم وقتی  که خسته میشی.کلا شب  خوبی بود عزیز دلم . فقط  نمیدونم چرا این قطره بیچاره آهن( میم) رو هی  تف  میکنی و من باید شیش  دونگ حواسم بهت باشه تا روی  لباسات نریزه..البته خدا رو شکر  دیفن هیدرامین کامپاندت رو خوب  میخوری ..انشالله گلوت هم زودتر خوب  شه مامانی.

صبح دیروز  که بعد از  چند روز  تعطیلی( تاسوعا و ..) از مهد تحویلت گرفتم!! خیلی  تو خودت بودی  بچه و  با مامانی  انگار قهر کرده بودی...میگم خدا به داد اون بیچاره ای برسه که بیاد توی  قلب  تو ...نکنه باهاش زود زود قهر کنی  مامان جان ها؟!!! خوب؟!! مثل باباییت باش..صبور و مهربون ...گرم و دوست داشتنی... 

هر دوتون رو دوست دارم .بوس برای پسرک گلم.بوسه ای برای  همسر همیشه همراهم.

عاشورای حسینی

یونا جان امروز اولین عاشورایی  هست که  توبا ما هستی. نمیدونم چرا الان که تو شش ماهگی  ات کامل شده و وارد هفت ماه شدی  با شنیدن روز  عاشورا دلم از  غصه میخواد بترکه...آخه اون کوچولو هم فقط  شش ماهش  بوده..علی  اصغر رو میگم...  آدم نمیتونه یه ذره از  حس  مادر اون نوزاد  عزیز رو درک کنه مگر  اینکه خودش  یه بچه شش ماهه داشته باشه و اون بچه توی  تب  داره میسوزه و  هیچ کاری نیمشه کرد براش..بعد وقتی  به این فکر  میکنم که اون زن چقدر دلش بزرگ بوده و چه صبری  داشته از  حقارت خودم خجالت میکشم و  سرم رو می اندازم پایین.

تو چند روزی  هست که خیلی مریض  هستی. از دوشنبه هفته پیش سرما خوردگی  مامان به تو هم سرایت کرد و  پنجشنبه ۴ دی  ۸۸  که واکسن ۶ ماهگی  ات رو با تاخیر زدیم دیگه بی تابی و درد واکسن  و تب  شدید رو هم بهش  اضافه کن ببین من و بابایی  چی  کشیدیم.شب  جمعه تو اونقدر  تب  داشتی  که ساعت ۲ نصفه شب  از  حرارت تو از  خواب بیدار شدم و دیدم واییییییییی پسرک من حالش  خوب  نیست و سریع با اورژانس  تماس  گرفتیم و اونا هم گفتن زود پاشویه ات کنیم و  اگر  خوب  نشدی  شیاف  استامینوفن ۱۲۵ استفاده کنیم برات ..چقدر سخت بود دیدن چشم های  بیحالت وقتی  عادت من دیدن شیطونی  هات شده بود...ناله هات و  صدای  گرفته ات که به سختی  از  گلوت در  میامد و گریه های  شدیدت از  درد و تب و بیحالی... تا صبح بیدار بودم و بهت شیر دادم عزیزکم... الان که دارم اینا رو مینویسم روز  عاشورا یکشنبه هست و  تو الهی شکر  خوب  شد یو  فقط صدات خروسک داره هنوز..خیلی  گرفته است..دیشب میدونی  چگار  کردی؟  تو هم تو دیگ شله زرد خاله جون سهمی  داشتی وبه اون کمک کردی..شیشه آرد برنجت رو هدیه کردی  تا شله زرد خاله جون آبروداری کنه!!!! و بعد از  اون کم کم حالت بهتر و بهتر شد و دوباره شیطونی  هات شروع شد...الهی فدای  خنده هات ...برق  چشمات و  دست هات بشم..فقط  مامان نمیدونم چرا دارم دق  میکنم از  لاغر شدنت..اونقدر  ناراحتم که با سه  روز مریضی  یعنی  بچه اینقدر باید  لاغر بشه؟ برای سلامتی  دانیال ( علی ) هم دعا کردم و گفتم خدایا من طاقت یه تب  این بچه رو ندارم تو به پدر و مادرش  صبوری بیشتر  و به خودش  سلامتی  کامل بده زودتر.....

دوستت دارم گلم و  تو رو توی همه زندگیت به دست های  مهربون خدا می سپارم..

ورود به هفت ماهگی

امروز اولین روزت مهدت بود مامان....الهی بمیرم ...  

هر  چند  این هفته امتحانی  من ه با تو ماندم تا نگاهم چک کند همه چیز را در  مهدی که قرار  است شاد باشی آنجا هر چند دور از  من و یاد بگیری گاهی  دنیا جای  دلتنگی  های کوچکی  هم هست..ولی  وزد بود این درس برایت و میدانم تصمیمم بر  این کار  شاید  در ظاهر  بی رحمانه باشد ولی ببزرگت میکند پسرکم..بزرگ ..

دلم را جا گذاشتم ..زندگی  را پشت یک در گذاشتم  رفتم به سویی که تو نبودی...قول میدهم برایت مادری  کنم فقط  دلتنگی  نکن..حداقل تو   نکن... 

مطمئن باش وقتی با هم به خانه برگردیم همه تنهایی هایت را در آغوشم رها میکنی تا برود بالا و از  تو دور شود.. 

گریه نکن صمیم...یونا مرد قوی ای هست..خیلی  قوی. 

چقدر با خودم تکرار کردم این را... 

 

 هفت ماهگی تو و این تاریخ یادم بماند :

7  آبان  88      اولین غلت کامل منزل دایی

ورود به شش ماهگی

گلم..پسرم.. امروز وارد شش ماهگی شدی.

وای یونا نمیدونی  دوروز مونده به تموم شدن ۵ ماهگی ساعت ۷.۲۰ عصر سه شنبه ۲۶ آبان ۸۸  دستم به یه دونه چیز تیز خورد روی  لثه ات...خدای  من ..دندون..... یعنی  وقتش  الان بود؟  واییییییییی که چه لحظه ای بود فردا شبش  که دیدم یکی دیگه هم کنارش  هست و هر دوتاشون آرو م اروم دارن از زیر لثه میان بیرون و به شیرینی  خنده هات وو زیبایی  دهن کوچولوت اضافه میکنن.

الهی قربونت بشم مامانی  که اروم و  صبور دردش رو تحمل میکنی و  مثل خیلی از بچه ها کلافه نمیکنی  همه رو..

یونای  من.. امروز  ضمنا قراره اولین تئاتر زندگیت رو بری....شب  که برگشتیم میتونم در موردش بنویسم برات.

 دوستت دارم فرشته شش ماهه من... خیلی زیاد..خیلی.... 

 

تئاتر بد نبود.دوستش داشتم. مکان هم جهاد دانشگاهی ..دانشکده سابق  من ...خاطرات مثل برگ های  پاییز روی  سرم ریختند و یادم آمد اینجا چقدر  بزرگ شدم..چقدر  آموختم از  زندگی...روزی برایت خواهم گفت.

۴ ماهگی ات مبارک

مبارک باشد پسرکم. 

وقتی من و تو در  خانه تنها هستیم ..وقتی با تو حرف  میزنم آنقدر که با چشم هایت به من فقط  نگاه میکنی و وقتی  آهنگ محبوبت از  ویگن را میخوانم میفهمم چقدر  دوستت دارم. 

 دوستت داریم یونا...به وسعت همه  توانمان در  عاشق بودن..

به تو بعدا خواهم گفت

..... 

شاید یک روز از  این روزهایمان برایت گفتم... 

برای  پدرت ..برای   همه داشته من در  این زندگی  دعا کن...

بس نیست؟

..... 

روهای سختی رو داریم میگذرونیم پسرم... 

از  خدا بخواه زودتر بیرون بیاییم از  این مساله... 

طاقت دیدن خیلی چیزها رو ندارم... 

دلم این روزها  فقط به یک نفر گرمه توی  این دنیا...بابایی! بابایی مهربونت ... 

کاش بزرگ بودی و با هم حرف  میزدیم...

خوش اومدی پسرم....

سلام مامانی....

دارم حاضر میشم بریم با بابایی بیمارستان..بیمارستان سینا        

 ..... چیزی  نمونده بیای  گلکم....بغلت کنم و ببوسمت و بوت کنم وبه چشمات نگاه کنم...میبینی چقدر زود گذشت؟  یه چشم به هم زدن بود و امروز  تو میای و میشی  همه عمر  من و بابایی...دیشب بابایی بغلم کرده بود و داشت توی  گوشم میگفت که اومدن تو خیلی میتونه جالب و قشنگ باشه  و بعدش  داشتیم با هم بحث!!!! میکردیم که تو اصلا کجا باید بخوابی؟!!! بین من وبابایی..نهههههههههه  پیش  من  و سه تایی با هم ...نههههههههههه اگه روت افتادیم چی؟ آخرش  بابایی  گفت میخوابه پایین تخت و من وتو روی  تخت میمونیم که با مخالفت شدید من حرفش رو پس  گرفت...توبیا عزیز دلم جای  خوابت روی  چشمهای  ما......

منتظر دیدنتن بی صبرانه..میفهمی یعنی چی؟

دوستت داریم عزیز کوچولوی  ما و  انشاللهه سالم و تندرست باشی و عمر بابرکت و پر از خیر و خوبی  اداشته باشی.....

بوووووووووووووس روی لپ هایی که  یکی دو ساعن دیگه روبروی  من  خواهند بود.... 


و برای  تو علی جان:

تو که همیشه همراه  و همپای  من بودی و میدونم این  روزها دست کمی  از  من نداری  توی  انتظار ولی  همش با شوخی  میخوای به من ارامش بدی...ممنونم از  همه مهربونی  هات و امیدوارم من و پسرکمون بتونیم یه روز  اونقدر دلت رو شاد و خوشحال کنیم که هیچ غصه ای نتونه توش راه داشته باشه..... دوستت دارم خیلی زیاد..بخصوص این آخرین لحظه های  دونفره و  ازت میخوام بدی  هام رو زیر پات بذاری و ببخشی.... شاید برنگردم...ولی  میخوام بدونی:

عشق  همیشه منی مرد...میفهمی؟

دوستت دارم ...

ورود به هفته ۳۸

سلام گوگولی پنبه ای مامان و بابا!! خوبی پسر کوچولو؟امروز  مامانی بعد از ۱۶ روز استراحت برگشت سرکار..یونا انقدر این همکاران کاراشون خنده دار بود که حد نداشت..مثلا بعضی  هاشون که اصلا نمیدونستن من حامله ام!!! فک کن!! ماه نه هستم  مثلا!! یکیوشن هم فک کرده من تصادفی  چیزی  کردم وخیلی آقاهه بنده خدا نگران شده و کم کم حالش حالش کردن که خانم فلانی  داره مامان میشه و امروز  اومد ه بود بهم تبریک میگفت و خیلی ذوق  داشت!!!آخه هر وقت حرف  بچه می شد من بهش  میگفتم شما چه حوصله ای  دارین دو تا پشت سر هم آوردین و اون میگفت منتظرم یه روزی  شما هم کوچولو داشته باشین تا بدونین چقدر شیرینه!!!!  خلاصه که به ارزوش  رسید فک کنم بنده خدا!!!

نی نی  امان از دست تو.... دعوا نمیکنم ها فدا تشم فقط  دارم درد و دل میکنم مثلا!!!! شب ها ک هه مه میخوابن من و اقا پلیسه و احیانا ک.روبی بیداریم !!! (این روزها انتخابا  ت خیلی داغه نی نی  جونم)و تو همش  از  این ور لیز میخوری  می ری  اون ور و از او نور هی میای  این ور.. بعد یهو وسط قلمبه مبشی و یکدفعه موج میدی شکم مامانی رو..خلاصه که خوش  خوشانته او نتو فک کنم..خونه دوبلکس و جا دار!!! بد نگذره یه وقت ها!!! تعارف نکن عزیزم..

اوه خبر بعدی  هم اینه که نمایشگاه عکاسی بابایی هم این هفته داره برگزار میشه..واییییییییییی یونا نمیدونی  چقدر  زحمت کشیده بود براشون...من همیشه ممنونم استادش ه ستم..یکی شون خیلی بامزه هست. کله موفرفری داره و مثل تربچه نقلی  حرف میزنه .تازه میگن عاشق ماماننشه.همیشه هم لبش به خنده بازه.به علی میگم جدا دور و بر این آدم شونه پیدا نمیشه هیچ وقت؟!!..یکیشون هم هست خیلی توی  دلم جا کرده خودش رو ولی  نمیتونم  و روم نمیشه بهش  نزدیک بشم.خیلی جنتلمن و خیلی خوش برخورد و مهربونه.کلی  هم دست بابایی رو توی  این  زمینه گرفته و بهش  کمک و راهنمایی کرده.دوست دارم زودتر ببینیشون و بدونی  چه آدم های بزرگی  هستند .راستی این دومی  که اسمش هم مثل خودش  زیباست فک کنم انگلیسی  باید خیلی  بلد باشه چون مدل حرف زدنش  تابلوست که زبان خارجی  میدونه.لحنش رو خیلی دوست دارم.یکی هم هست یه خانمه با دخترک کپل مپلیش که اییییییییییی بدم نیمی آد  ازش ولی به اندازه اون دو تا با مزه نیست. 

 و اما برای  برگزاری  این نمایشگاه  بگم من شب  ها تا ۱۱-۱۰تنها بودم تو خونه و با پسر گلی حال میکردیم و وبلاگ میخوندیم و بازی  میکردیم.وقتی بابایی نیست من خیلی تنهام توی  خونه...حتی  توی  این دنیا... 

نمیدونی چقدر دوست دارم زودتر ببینمت...دکتر میگفت نی نی داره میچرخه و عملا داره میاد پایین..خد ارو شکر ..الهی  تا آخرش  همین طور  خوب و سالم باشی  گلکم و من زود بتونم صورت  نی ین خودمون رو ببینم..خیلی  منتظر دیدنت عزیزم. بابایی  برات بوس  گنده میفرسته و تازه من بهش  میخندم که ای  بیچاره!! یه ماه ازگار فک کردی  کله نی نی رو داری  میبوسی نگو کله اش  رفته بود ه پایین و شوما جناب  باسن رو مورد لطف  قرار میدادین!!!

قربونت بشم گلم.مواظبتم و ت وو همه مامان ها و نی نی  ها رو به خای بزرگ میسپارم و ازش  میخوام این حس شیرین و نعمت رو به همه زن ها و مردهایی  که دلشون میخواد مادر  یا پدر بشن هدیه کنه...الهی امین و شکر بابت همه چیز.

بووووووووس  مامانی.مواظب  منم باشی  ها...

هفته ۳۷

سلام یونا جان..خوبی  مامانی گلم؟

عزیزکم امروز وارد هفته ۳۷ شدی وایییییییییی خدای  من چقدر داره زود میگذره..دلم میخواد حالا حالاها اون تو باشی و من بیشتر حست کنم از طرفی دلم میخواد زود ببینمت..مامانی ... امروز ادامه کلاس  نقاشیم رو رفتم و ثبت نام کردم انقدر مربیم خوشحال شد و حالا قراره تا ۲۵ خرداد که گل پسری  ما به دنیا بیاد من یه تابلی زیبا برای  اتاقش  کشیده باشم..

یونا جان تقریبا یه هفته ای  هست که خونه هستم و دارم استراحت میکنم.. تو هنوز  تو وضعیت بریچ هستی ونشستن  پشت صندلی  و میز منو اذیت میکنه  هر چند یه چند روزی  باز باید برم سر کار و بعد دوباره تا وقتی  که تو  توی یغلم بیای باز میمونم خونه و دوتایی  حالشو میبریم..من و تو و بابایی  خوشحال از اینکه من کمتر خسته میشم .

اوه راستی یه خبر..دیشب  با خاله صبا و مامانی رفتیم سرویس  چوب سفارش  دادیم   بگو کجا؟  دکوراتور  که من عاشق طرح ها و تمیزی کاراشم.وای نمیدونی یونا جان وقتی آقاهه گفت دو ماه دیگه طول میکشه تا تحویل بده چقدر غصه خوردم ولی ازش  خواهش  کردیم فوق فوقش  تا ۲۰ خرداد بهمون بده..میدونی  که یونای  گلم..من و بابایی دوست نداریم از کسی  هدیه یا کمک بابت وسایل ت وقبول کنیم حتی از مامانی و بابایی من..و خیلی برامون ارزش  داشت دیشب  با زحمت خودمون و پولی  که از تلاش  دو تاییمون بود تونستیم تخت و اینا ت رو هم بگیریم.راستش  گلم من به بابایی  حق  میدم این روزها نگران باشه آخه  هزینه های  زیادی پیش رو داریم برای تو و خب  مطمئنم بازم مثل همیشه خدا کمکون میکنه ..فقط  مامانی  تو یه دعایی میکنی برای  قرار تیرماه؟ تو که یادته؟ برای بابایی  حتما دعا کن کوچولوی  من.

خب  این روزها پسرک گلم تو تکونات هم بامزه تر شدن.وقتی به پهلو میچرخم میری زیر دنده هام و من همش  میترسم نکنه اون تو خفه بشی  بعد من صاف  میخوابم و تو چون اون گوشه رفته بودی برای خودت یه ور شکمم قلبمه میشه و تو کاملا کج قرار میگیری و شکل خنده داری به شکم من میدی..وقتایی که باهات حرف  میزنم میفهمی با تو هستم و موج میدی  اون تو انگار  داری  برام دست تکون میدی و وقتایی که یکم غصه میخورم تو مثل بال پروانه اون تو بال بال میزنی و من زود خودم رو اروم میکنم  چون مطمئنم تو اونقدر آرومی  و به این چیزها عادت نداری و من خوشحال از اینکه تو همه این مدت آرامش  داشتم و بابایی  نذاشت آب  تو دلم تکون بخوره.

وای  .وای پسرکم  خیلی باید حس  جالبی باشه وقتی  تو رو نشونم میدن..میدونم من تو تموم این مدت توی  ذهنم یه پسر کوچولوی کچل!!! با چشم های روشن و لب  های قرمز کوچولو  و پوست سفید و لپ  های  گلی  توی  ذهنم داشتم ..البته میدونم ممکنه نی نی  ها اینقدر  ها هم خوشگل نباشن ولی  نمیدونم چرا مطمئنم تو خیلی  تمیز و ناز دنیا میای. دکتر گفته ۲۵ خرداد دنیا میای..وای یونا جان فک کن..روز  گل .... ت وروز  گل  دنیا میای و من خیلی  خوشحالم ..روز قبلش  هم روز  مادره

پسرکم من دوست داشتن هام افراطی و زبونی  خالی نیست من وقتی  کسی رو دوست دارم با همه وجودم بهش  عشق  میورزم ..احترامش رو دارم و سخت گیری  های خاص  خودم رو هم البته..میدونی  گلم اگه کسی بیاد توی  دایره ای که با نظرات و عقاید وحتی سخت گیریهای  من  نزدیک باشه دیگه حله ..من و بابایی تو رو جوری بزرگ میکنیم که یاد بگیری برای هر چیزی باید بهاش رو پرداخت کنی ..باید  تو زندگی مقاوم باشی  و سخت کوش تاقدر  همه چیز رو بدونی.من و بابایی به تو عشق ورزیدن رو یاد میدیم اونقدر بهت عشق  میدیم که تو هم یاد بگیری  تو زندگی به بقیه محبت و عشق بدی...من ووبابایی تو رو میندازیم توی جاده ای  که با روحیات و حس  های توسازگار باشه من نه میخواهیم تو آرزوهای  دست نیافته ما رو برآورده کنی  و نه میخواهیم برای کسی  جز خودت زندگی  کنی ..من و بابایی  سعی  میکنیم بفهمیم تو چی دوست داری  و چه هنر و قابلیتی  توی  وجودت پر رنگ تره همو ن رو برات هموارش  میکنیم عزیزکم ..من و بابایی  دوست داریم فردای روزگار که شد تو از داشتن ما به خودت ببالی ...یونا جان من و بابایی اونقدر عاشق  هم هستیم که مطمئنم سر  سفره ای بزرگ میشی که توش  نه نامهربونی  یادمیگیری و نه نارو ...فقط  صداقت و یکرنگی میبینی  عزیز دلم. میبینی  چه زندگی قشنگ و ارومی  منتظرته ..میدونی  من و بابایی برای به اینجا رسیدن چه زحمت هایی  کشیدیم و اونقدر  صبر کردیم تا همه چیز به حد عالی برسه و بعد مهمون کوچولمون رو دعوت کنیم

راستی یه خبر  کوچولوی  من ..وای  یونا نمیدونی نوشین جون چه چیزهای خوشگلی برات فرستاده اونقدر کفش  و اون شلوار کوچولو ناز  و قشنگن که آدم فقط  دوست داره بشینه و مدت ها نگاش  کنه ومن یه نی نی خوشگل رو همش  تصور میکنم که توی  اون لباس  ها باشه  و ببریمش  بیرون و به همه نشونش بدیم... آره فدا تشم..چرا که نه؟ مگه تو کم نعمتی  هستی قربونت بشم.

خلاصه که گوگولی  مامان دیگه چیز زیادی  به اومدنت نمونده ..بذار سر  فرصت عکس های  وسیله ها ت رو بذارم تا یادگاری  داشته باشیم. چیز زیادی  نیست در  حد وسایل ضروری ولی  هر تیکه اش رو با هزار شوق و ذوق  خردیدم گلم و تا چند ساعت بعدش  همش  روی  هوا بال با میزدیم.. واسه ما دنیایی درست کردی عسل پسری..میبینی ؟

بوسسسسسسسسس

اولین عیدت مبارک پسر تو راه من

 یونا جان...امسال اولین نوروز سه نفره من و تو بابایی  هست... تو در درون من  و ما یه خونواده کامل شدیم دیگه...برات هفت سین میذارم به نیت سلامتی و طول عمرت...سیب سرخ میذارم به نیت پاکی و خوشگلیت....سبزه میذارم تا دلت همیشه سبز و لبت همیشه خندون باشه پسرم... و یکی یکی سین ها رو میچینم و برای  دیدنت لحظه شماری میکنم....

عزیزکم..تو هم برای مامانی و بابایی دعا کن... برای همه مامانی ها وبابایی ها... امسال عید حال رو روز من از بهار هم بهاری تر و سبز تره...چون یه غنچه دارم توی وجودم که قراره با باز شدنش  زندگیمون یه باغ سبز و خوشرنگ بشه...

پس نوروز و عید ۸۸ مبارک یونا جان  و با بهترین آرزوها و مهربون ترین نوازش ها با هم امسال رو بدرقه میکنیم و به استقبال بهار زیبا میریم...

دوستت دارم پسرم و بابایی هم میبوستت و سلامتیت رو از خدا آرزو میکنم....

۲۷ هفتگی

یونا جان (راستی اسمت را دوست داری؟)........نی نی خوشگلم...سلام مامانی... خوبی قند عسل؟ امروز ( 26 اسفند 87 ) تو 27 هفته شدی  توپ کوچولو ی من و جالبه که دیروز یه تکون هایی میخوردی که مامانی میپرید بالا  و بابایی از خنده غششششششش میکرد..تو هم انگار از صدای خنده های قشنگ بابایی سر خوش شده بودی و ول نمیکردی...

میدونی  عزیز دلم.... دلم میخواد یه مرد بشی  عین باباییت..دلم میخواد برق خوشبختی رو تو چشمای همسرت ببینم و حس تشکر رو توی چشمای تو....دلم میخواد یه روز محکم بغلت کنم و از عطر تنت ...تن جوون و پر غرورت مست شیم من و بابایی...میدونم این حرفا هنوز خیلی زوده ولی دلم میخواد اولین ها ت رو به خاطر بسپارم..اون ساعتی که اولین بار با چشمات به من نگاه میکنی و دنیای من و تو عوض میشه....اون روزی که دستات رو میگیرم و تاتی تاتی کنان اولین قدم رو مستقل برمیداری..اون حتی ثانیه ای که اولین  کلمه  رو به زبون میاری  یا اولین شعرت رو میگی و من سریع توی دفتر مخصوصت با تاریخ و روزش یادداشت میکنم.. مهد..مدرسه...دانشگاه.......ازدواجت... و حتی برق شادی تولد بچه ات...میبینی چقدر دور دور فکر میکنم...ولی یونا مطمئنم به چشم هم زدنی همشون میرسه موعدشون....و بیشتر از همه دلم میخواد بهت یاد بدم سرت رو جلوی هیچ کس نندازی پایین...دلم میخواد سرت همیشه بالا باشه و دست هات  نوازشگر و با محبت..چشمات پر غرور و بزرگی و دلت پر از شادی...و لبهات برای هر چیز کوچیکی خدا رو شکر کنه و پاهات هر روز محکم تر از قبل به طرف خوشبختی  گام برداره....میبینی پسرکم..میبینی من و بابایی منتظر چی ها هستیم؟

الان که دارم اینا رو برات تایپ میکنم توی دل مامانی داری تکون میخوری..تو همیشه میفهمی ما کی داریم از تو حرف میزنیم و دقیقا همون موقع ابراز وجود میکنی...وجودت دل من رو گرم و حضورت زندگیمون رو قشنگ تر میکنه...دلم میخواد وقتی  صلابت  عشق رو توی چشمات دیدم بهت بگم پسرم برای به دست آوردنش بجنگ...از پا نیفت....بلند شو..همراهیش کن....دستشو بگیر و بهش از ته دل قول بده خوشبختش میکنی  ..و زیر لب زمزمه کنم ..درست عیت باباییت....و تو برای بار هزارم ازم بخوای برات تعریف کنم داستان عشق خودم و بابایی رو و من بنشونمت و به چشمای  قشنگت نگاه کنم  و برات بگم و برم توی سال های نه دور ...چون همه لحظاتش توی قلب من و بابایی هست...و برات از روزهایی بگم که با هم بدیم و برای موندن  همیگشی مون کنار هم با مشکلات جنگیدیم و برای ساختن  سقفی مشترک از عشق بارها و بارها دستامون رو به هم گره زدیم و پشت به پشت هم دادیم و زمونه رو شکوندیم..آره عزیزم...شکستش دادیم... و بردیم و تو هدیه خدا شدی به پاس همه تلاش هامون.... حداقل اینه که ما حس  میکنیم برنده هستیم ..حتی اگر  چیزهایی  باخته باشیم.مگر زندگی بدون باخت هم می شود پسرکم؟

یونای من ...نمیدونی چقدر  بابایی  گله....بذار بیای و فقط یه لحظه ببنیش....بذار فقط یه بار سرت رو  بذاره روی سینه گرم و ارومش تا بفهمی  عشق..زندگی...خدا ..یعنی چی...هنوز نمیدونی ولی خیلی زود...حداکثر 3 ماه دیگه میفهمی  بهار من...میفهمی و میبینی و تو هم مثل من برای دیدنش بی تابی میکنی و دوری  چند ساعته اش رو هم تاب نمیاری....الان که تو توی دل منی  یه وقتایی که بابایی زودتر از من میرسه خونه ناهار رو گرم میکنه ...لقمه ها رو دهن هم میذاریم  و نرمه گوشش رو که نرم ترین و قشنگ ترین حریر دنیاست نوازش میکنم و سر همچین سفره ای  تو هم یه روز میای و بزرگ میشی ...و یاد میگیری  عشق رو و دوست داشتن رو ....بابایی این  روزا خیلی هوای منو داره..نمیذاره زیاد کار کنم....حتی وقتایی که تو شیطونی میکنی دستش رو میذاره روی شکم من و بهت اخطار!!! میده  خانومکش رو  اذیت نکنی...و تو هم زود آروم میشی و تا بابایی خوابش میبره کارت رو شروع میکنی ..یعنی توی پدر سوخته میخوای باباییت رو دور بزنی؟ بفهمه میکشه تو رو..انقدر بوست میکنه و قلقلکت میده که از حال بری..اینجوری میکشه آدم رو این بابایی....

و حالا بذار بازم از تو بگم و حس های این روزهام...یه جور خاصیه... هنوز بعد از 7 ماه مثل ندید بدید ها به شکمم زل میزنم و لبخند میاد روی لبام... نازت میکنم ..یه حسیه..یه جوریه..انگار همیشه توی وجود من بودی و حدیث این چند ماه نیست بودنت با من... انگار یه بخش از منی..از  بابایی ...

راستی میدونی من به بابایی تو همیشه تو خونه میگم بابایی ...حالا من چی بگم؟ ببین من همون بابایی میگم  تو بگرد برای خودت یه چیزی پیدا کن...اوکی ؟

بوسسسسسسسسسسسس به مناسبت 27 هفتگیت کوچولوی دوست داشتنی من... 

 و حالا اینم گزارش رشد تو تو ی این هفته:  

کودک شما دارد همه رحم شما را پر می کند! در این هفته او حدود 900 گرم وزن دارد و طول بدن او نیز 36.5 سانتی متر است. او اکنون می تواند چشمان خود را باز و بسته کند و در زمانهای مشخصی می خوابد و بیدار می شود. او می تواند انگشتهایش را نیز بمکد. هرچند ریه های او هنوز کاملا رشد نکرده است، اما در صورتی که در این زمان بطور اتفاقی نارس به دنیا بیاید، با کمک دستگاه ریه او قادر خواهد بود تنفس را انجام دهد. به حرکتهای ریتمیک و منظم کودک خود دقت کنید زیرا نشانه سکسکه هایی هستند که از این به بعد ممکن است به طور معمول رخ دهند. معمولا هر بار سکسکه کودک تنها چند لحظه طول خواهد کشید و در نتیجه برای او آزاردهنده نخواهد بود؛ پس از احساس این حرکات لذت ببرید! با رشد بیشتر بافت مغز اکنون مغز کودک شما بسیار فعال است. فکر می کنید او به چه چیز فکر می کند؟!