-
خرداد ۹۷
یکشنبه 13 خردادماه سال 1397 15:51
خرداد ماه تولد توست ، یونای جان منی، امسال ۹ ساله میشوی و ۹ بار خاطره ی داشتنت در یک صبح افتابی خرداد در من تکرار میشود. مهربان بمان پسرکم، با خودت، با ما ، باز هم با خودت . درستکاری و راستگویی ات تاج افتخار من برای تربیت توست. سر بلندم کرده ای همیشه. جایت در قلب مشترک من و پدر است. انقدر خواهر کوچولو دوستت دارد و با...
-
تولد هفت سالگی
یکشنبه 6 تیرماه سال 1395 12:33
یونای مهربان و درخشان من ، دیدن تو کنار کیک تولد هفت سالگی و اشتیاق چشم هایت برای باز کردن کادوها ، محبت بی اندازه تو به پدر و من ، و بوسه هایی که گاه و بیگاه بر دست ها و حتی پاهای ما میزنی من را چنان لبریز از خوشی داشتنت می کند که قابل نوشتن نیست ... پسرک خوش زبان و خوش کلامم ..دوستت دارم و برای سپری کردن سال اول...
-
و باز هم اسفند
یکشنبه 9 اسفندماه سال 1394 09:28
یونای من سلام روزهایی که میگذرد بوی تو ، بوی ناب هفت سالگی، بوی مدادهای تو و دستهای کپل و نرم و دوست داشتنی ات رو بارها و بارها به سینه می کشم. من هنوز ته دلم از اینکه شب ها با صدای من و قصه های شبانه به خواب میروی و گرمای دستهای من روی گونه هایت آرامش می اورد برایت را دوست دارم . پسرک خوش قلب من ، شش ماهه ی دوم این...
-
تولد پنج سالگی
چهارشنبه 28 خردادماه سال 1393 07:33
تولدت مبارک پسرک مهربان و خوبترین من ... همراهی هایت را سپاس عزیزترینم ..همسرم ...با مسوولیت ترین پدر دنیا ..خوشحالم تو پدر فرزند من هستی .. همسر من و همراه من
-
4 سالگی
سهشنبه 28 خردادماه سال 1392 07:10
تولدت مبارک آرام 4 ساله ی من یادت هست ؟ خدای من..تو که چیزی یادت نیست ...تو ..موجودی صورتی ..با صورتی گرد و چاله هایی روی گونه و صدایی بلند و مردانه که آمدنت را به رخ همه ی بیمارستان کشیدی ... از همان لحظه ای که درد رفت و تو آمدی ...عاشقانه دوستت داشته ام ..نه از سر خودخواهی ..از سر خوب تو را خواستن ... کوتاه میگویم...
-
سه سال و نیم
چهارشنبه 15 آذرماه سال 1391 15:36
پسرک سه ساله و 5 ماهه و 13 روزه من سلام به شیطنت چشم های برق دار تو میبینی چقدر همه چیز زود میگذرد ؟ میبینی هنوز باور ندارد مامان که تو چطوراین حجم بزرگ شگفتی را به خانه ی ما اوردی و ما که هنوز می توانیم با روزهای یک روزگی و دو روزگی تو خیال بازی کنیم چه کنیم با روزهای سه سال و نیمگی های تو ؟ این شعری بود که چند روز...
-
در استانه سه سالگی
شنبه 16 اردیبهشتماه سال 1391 09:26
پسرک دو سال و 11 ماهه من سلام اخه من چکارت کنم وقتی این طوری بامزه میگی : تخ موموخ اغاله کغاله قار قار کرد ! فافا شغول شده چقدر!! شب های من وتو پر شده از بوی : قصه ماهی و البالو .. شعر پای اسماعیل خوب شده که تقریبا تمام کتاب رو از حفظ هستی و به زیبایی می خونی : دست امام زمان ..هست رو سر یعیان ..امام مهربونم..دوسم داری...
-
دو سال و شش ماهگی
دوشنبه 28 آذرماه سال 1390 12:13
پسرکم ...همیشه بمان..سالم..قوی ..محکم و با ایمان
-
فقط کمی وقت و حوصله می خواهد
شنبه 12 آذرماه سال 1390 14:09
سلام ممنونم از همراهی ها و نظرات خوب و عالی همتون .. یاد اوری کنم دوباره که من خودم هنوز این ها رو کامل شروع نکردم در حد گریز زدن هست ... چون مقدمه میخواد .. باید تا مدت ها مثلا حداقل دو سه هفته روزی دو ساعت بازی و هیاهو و شادی و وقت گذاشتن برای بچه رو انجام بدیم..دیشب صحنه والیبال بازی کردن این پدر و پسر وسط هال و...
-
این تاریخ دوست داشتنی
چهارشنبه 9 آذرماه سال 1390 07:15
برای ۹/۹/۹۰ برایت خواهم نوشت
-
برای بعدها
دوشنبه 23 آبانماه سال 1390 10:47
-
۲۸ خرداد ۹۰
شنبه 28 خردادماه سال 1390 13:30
تولدت مبارک خردادی دوست داشتنی من
-
یادم بماند
یکشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1390 10:15
2/2/90 پسرکم با اگاهی بیشتر به حرم مشرف شد 3/2/90 پای نی نی گل در وسط جوی کثیف چند ثانیه قبل از مهمانی مکه دوست مامانی و چشمان گرد مامانی 4/2/90 قرار است موهای پسرک را برای اولین بار کوتاه کنیم..با ماشین اصلاح..به همراه دادا ته تیک.....چقدر زیبا از من ته دیگ خواستی وقتی ناباورانه به گوش هایم شک کردم..
-
عید مبارک
دوشنبه 1 فروردینماه سال 1390 08:23
-
بوی تو می دهد این کلمات
سهشنبه 24 اسفندماه سال 1389 07:33
پسرک دوست داشتنی ام ماهی ...مهد..سیر شدم...تاپ تاپ...شعر.. برایت خواهم نوشت
-
استقبال
سهشنبه 12 بهمنماه سال 1389 09:48
عزیزکم امروز مامانی و بابایی بر میگردن از سفر کلی کار دارم برای انجام و بهت قول میدم مثل دو شب پیش به زودی باز هم ببرمت خونه زن عمو جون با پسر عموی کوچولوی خوشگلت قهقهه بزنی و مست از بازی بشی و من دنبال دوتاییتون کنم و بشم گرگ ناقلا و دو تا ببعی سفید خوشگل از دستم فرار کنن و برن توی چادرشون... خنده هات توی گوشم میپیچه...
-
یلدای 89
سهشنبه 30 آذرماه سال 1389 12:26
پسرک یک سال و نیمه من امشب دومین یلدای زندگی توست... امیدوارم زندگی ات آنقدر بلند باشد که یلداهای بیشتر و بیشتری را ببینی... نازنینم..دلم می خواهد آن یلدا..آن زمان که چشم هایت عاشقانه به زنی نگاه می کند..آن زمان که دانه های انار رابین لب هایش می گذاری و به چشم هایش میخندی ..آن زمان که آنقدر گرم شده ای از حضورش که...
-
دو سال با هم
شنبه 29 آبانماه سال 1389 09:56
جالب است..روزی که شروع به نوشتن این وبلاگ کردم برای پسرکم..همان روزی شد که در ماهی گرم به دنیایم آمد... 28 امین روز ماه امروز این وبلاگ دو ساله شد ... صاحبش انشالله دویست ساله شود و تنش سالم و دلش شاد بماند در این روزگار
-
پایان شانزده ماهگی
سهشنبه 25 آبانماه سال 1389 13:16
چند روز دیگر ..28 آبان 89 که برسد دنیای تو هم وارد هفدهمین ماه خود می شود... برایت می خواهم بنویسم این روزهایت را تا زمانه از یادم نبرد چه روزها داشتم با تو...(مادر من هم همین قدر تلاش می کرد یادش نرود یا به حافظه اش ایمان داشت...؟) دو دو ( همان قورقوری سبز مورد علاقه اش..هدیه عمو کیا...) وقتی دو دو را بغلت میگیری و...
-
بازی اعداد
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 13:17
عزیز دلم. امروز 6 7 8 9 پشت سر هم قرار میگیرند..شش مهر 1389 . میبینی ؟ و ساعت نزدیک 1 23 45 است یعنی ساعت یک و بیست و سه دقیقه و چهل و پنج ثانیه...اتفاق جالبی است ..میدانم دفعه بعد من نیستم ..بابایی نیست و تو هم شاید نباشی که امیدوارم باشی آن موقع هم.. فقط نوشتم تابدانم روزها مثل بادی پیچیده در بر گ های پاییز این...
-
۱۴ ماهگی
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1389 22:59
پسرک چهارده ماه و بیست و شش روزه من سلام خدا نگهدار..نه منظورم خداحافظی نیست ..منظورم این است که این روزها که روی پاهای کوچکت راه میروی از خدا می خواهم نگهدار تو باشد ..مثل همیشه . از خدا می خواهم این روزها که شروع به صحبت کرده ای و من به موسیقی صداهای زیبایی که از تو ایجاد می شود گوش میکنم بهترین ها را در ذهنت بگذارد...
-
۱۳ ماهگی گل پسرکم
سهشنبه 29 تیرماه سال 1389 12:00
امروز ۲۹ تیر ماه ۸۹ یک سال و یک ماه در کنار هم ..سه نفری .. خیلی روزهای زیبایی است ..کنجکاوی های تو ..حرف زدن های کلمه ای تو ..چشم هایت وقتی حریر خواب روی آن ها می افتد..دست های نرم و کوچکت ..مژه های مشکی و بلندت ..دوست داشتنی تر میشوی ... ۲۵ تیر جمعه شب با تو عزیز دلم و بابایی رفتیم منزل عمو کیای عزیز . حسابی به تو...
-
قبل از تولد
چهارشنبه 16 تیرماه سال 1389 12:08
فردا قرار است برای پسرک کوچولوی یکسال و دو هفته ای امان تولد ی کوچک در آتلیه بگیریم..دلم میخواهد خد ارا بغل کنم و بابت داشتن تو ببوسمش..من بارها خدایم را بوسیده ام یونا جان..تو هم روزی درکش میکنی ولی میدانم بیشتر از من و این روزهای من... وقتی به من مادر گفتی آن هم روز مادر ..بهترین هدیه ات را به من دادی... وقتی سرت را...
-
۲۸ خرداد یکسالگی گل من
شنبه 29 خردادماه سال 1389 19:17
تولدت مبارک خورشیدکم. و اینجا مینوسیم خاطره روز تولدت رو تا یادم بماند یک سال پیش کجای زندگی من بودی و چه حس های زیبایی به من دادی با حضورت. راستی مامانی رفتن سوریه و ما منزل خاله نانا ( تو اینگونه صدایش میکنی) به همراه بابایی بزرگ و دایی و خاله و همسرانمان برایت جشنی کوچک گرفتیم و بادبادک وو کیک و تو چقدر به کیک نگاه...
-
پایان ۱۱ ماهگی
سهشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1389 10:43
گل پسرم...عزیزکم.. نازک گلم ...سلام مامانی تولد ۱۱ ماهگیت مبارک. امروز به سلامتی ۱۱ رو هم پشت سر گذاشتی و قدم توی ماهی گذاشتی که سال پیش روزهاش و ساعت هاش برام دنیایی بود رنگی و آفتابی. اون ۲۸ اردیبهشت سال قبل کجا و امسال کجا. امسال ۲۲ اردیبهشت ثمره تلاش هات برای چهار دست و پا رفتن نتیجه داد و گل پسر مامانی خونه اقای...
-
نوروز ۸۹ مبارک
دوشنبه 2 فروردینماه سال 1389 15:47
سلام گل کوچولوی من عیدت مبارک باشه پسرم. سال ۸۸ رو تحویل دادیم و یه سال ۸۹ دوگانه سوز خوشگل تحویل گرفتیم..انشالله صاحب هر دوتاش همیشه نگهدارت باشه. توی این بهار و این سال نو از خدا میخوام دلت همیشه شکوفه بهار باشه و خنده روی لبت پایدار..سلامتی توی تنت موندگار و محبت به خدا و مردم پر رنگ و قوی ... بهترین ها برای تو گل...
-
هشت ماه و نیم
چهارشنبه 12 اسفندماه سال 1388 13:06
گل پسری قند عسلی چطوری ببعی مامان؟!!! خب شیطون بلای من این ماه خیلی بلاها سرش امد.اول از همه شب عروسی داداشی عمو جون(شوهر خاله) نمیدونم چی شد و من داشتم با موبایل با بابایی روی تخت حرف میزدم که تو یک قل گل و گشاد! خوردی و بوووووووووم از اونور تخت افتادی پایین و من چشمهام گرد شده بود چند لحظه و تو هم ترسیده بودی و گریه...
-
ورود به 8 ماهگی
چهارشنبه 30 دیماه سال 1388 08:58
پسرکم امروز دومین روزی هست که وارد 8 ماهگی شدی. این هفته سرمای بدی خوردی و سرفه هات دل مامان رو ریش می کرد .تا صبح بیدار بودیم و تو فقط شیر میخواستی و می می ارومت میکرد .غذا خیلی کم خوردی و من با اولین قاشقق سوپی که بعد از مدت ها به دهن بردی و خوردی خیلی خوشحال شدم مامانی. عزیز جون مهربون و بابایی عاشق تو برات یه...
-
اولین حریره بادوم
چهارشنبه 9 دیماه سال 1388 08:40
سلام گل مامانی...یونای خوش ادا و مهربونم دیشب خونه اقای امیری اینا بودیم و با حمیده جون برات حریره بادوم درست کردیم مامانی...تو هم یه ذره خوردی ولی چون سیر بودی دیگه نخواستی...آخ که چقدر تو با این آقای امیری جوری و بهش لبخندهای خاص و ویژه میزنی مامان جون. تازه کلی هم وسط هال قل خوردی و هی مثل کتلت پشت و رو شدی.قربون...
-
عاشورای حسینی
یکشنبه 6 دیماه سال 1388 11:20
یونا جان امروز اولین عاشورایی هست که توبا ما هستی. نمیدونم چرا الان که تو شش ماهگی ات کامل شده و وارد هفت ماه شدی با شنیدن روز عاشورا دلم از غصه میخواد بترکه...آخه اون کوچولو هم فقط شش ماهش بوده..علی اصغر رو میگم... آدم نمیتونه یه ذره از حس مادر اون نوزاد عزیز رو درک کنه مگر اینکه خودش یه بچه شش ماهه داشته باشه و اون...