یونای کوچک ما

برای پسرکم مینویسم تا یادم بماند چه حس شیرینی را تجربه کردم.

یونای کوچک ما

برای پسرکم مینویسم تا یادم بماند چه حس شیرینی را تجربه کردم.

ورود به 8 ماهگی

پسرکم امروز  دومین روزی  هست که وارد 8 ماهگی شدی. این هفته سرمای بدی  خوردی و  سرفه هات دل مامان رو ریش  می کرد .تا صبح بیدار بودیم و  تو فقط شیر  میخواستی و می می  ارومت میکرد .غذا خیلی  کم خوردی و من با اولین قاشقق سوپی  که بعد از  مدت ها به دهن بردی و خوردی  خیلی  خوشحال شدم مامانی. 

 عزیز جون مهربون و بابایی  عاشق  تو برات یه میکسر  گرفتن تا مامان بتونه راحت با گوشت کوب برقی  غذای  تو رو نرم و  اماده کنه و  چقدر  خوشمزه میخوری  سوپت رو وقتی با ماست قاطی  میکنم..تو هم مثل باباییت عاشق  ماستی  پسر و  با اشتها میخوری.  

توی سوپت یه تیکه مرغ یا ماهیچه .مقداری  برنج نیمه شمالی  که مامان جون  اوردن و  مخصوص توست ..هویج .کمی  عدس و  یه کم کدو سبز و  یه ذره قارچ میریزم و معجون خیلی  خوشمزه ای  هست و تو هم دوست داری.

دیروز برای  اولین بار یه ذره زرده تخم مرغ  پخته رو دهنت گذاشتم و از طعمش  خوشت اومد وای  امروز  خیلی با میل نخوردی و  چون سرفه میکنی  راحت نبود خوردنش برات.  

 

کارهای  این روزهات غلت خوردن روی  زمین و علاقه شدید به بازی و بازیگوشی  ات هست. بابایی بزرگ  اویزهای لوستر رو برات تکون میده و  تو غش  میکنی  از  خنده و  ذوق  میکنی. وقتی  هم میخوای  چیزی رو برداری  اونقدر غلت میزنی و تنظیم میکنی فاصله ات رو که با سه چهار  تا غلت تنظیم شده دستت بلاخره به شی  مورد  علاقه ات میرسه. عاشق  پرده و اویز های ورودی  هال هستی .عاشق  اب بازی  و حموم هستی. موقع شستنت که میشه ومیفهمی داری  کجا میری و  با جیغ های  کوتاه خوشحالیت رو نشون میدی. نمیدونم چه علاقه ای  هست که به می می  داری و  وقتی  دلت میخواد اون ها رو بخوری  دیگه هیچی  حالیت نیست و  هی  خودت رو به من نزدیک میکنی و  حتی یکی دو بار هم روی  من غلت زدی که زودتر برسی به اون ها!!! ای بازیگوش  مامان.

یونا جان عزیز دل دوستت دارم مامانی و  ممنونم از  خد ابه خاطر  تو که اینقدر  تو درد و مریضی  صبوری و  دلم اب  میشه وقتی اشکات میریزه   کاری  نمیتونم انجام بدم برات..  

 

 

این تاریخ ها یاددمان باشد :  

یکشنبه   13  دی  88  

 از  دکتر  مهدی   نخعی  پزشک مجرب و مورد اعتماد تو بر می گشتیم که تو توی راه در  حال گریه یکباره گفتی  بابا و من و  بابایی  علی  در  جا میخکوب شدیم...قربان کلماتت بشوم که اینهمه بار عشق را در  دلمان میریزد.  

 

دوشنبه 14 دی  88 ساعت 10 شب  اولین حرکت سینه خیز به طرف  جلو 

بوووووووس گل گلی  مامان.

اولین حریره بادوم

سلام گل مامانی...یونای خوش ادا و مهربونم  

دیشب  خونه اقای  امیری  اینا بودیم و با حمیده جون  برات حریره بادوم درست کردیم مامانی...تو هم یه ذره خوردی ولی  چون سیر بودی  دیگه نخواستی...آخ که چقدر  تو با این آقای  امیری  جوری و بهش  لبخندهای  خاص و ویژه میزنی  مامان جون. تازه کلی هم  وسط  هال قل خوردی و هی  مثل کتلت پشت و رو شدی.قربون اون اخمت بشم وقتی  که خسته میشی.کلا شب  خوبی بود عزیز دلم . فقط  نمیدونم چرا این قطره بیچاره آهن( میم) رو هی  تف  میکنی و من باید شیش  دونگ حواسم بهت باشه تا روی  لباسات نریزه..البته خدا رو شکر  دیفن هیدرامین کامپاندت رو خوب  میخوری ..انشالله گلوت هم زودتر خوب  شه مامانی.

صبح دیروز  که بعد از  چند روز  تعطیلی( تاسوعا و ..) از مهد تحویلت گرفتم!! خیلی  تو خودت بودی  بچه و  با مامانی  انگار قهر کرده بودی...میگم خدا به داد اون بیچاره ای برسه که بیاد توی  قلب  تو ...نکنه باهاش زود زود قهر کنی  مامان جان ها؟!!! خوب؟!! مثل باباییت باش..صبور و مهربون ...گرم و دوست داشتنی... 

هر دوتون رو دوست دارم .بوس برای پسرک گلم.بوسه ای برای  همسر همیشه همراهم.

عاشورای حسینی

یونا جان امروز اولین عاشورایی  هست که  توبا ما هستی. نمیدونم چرا الان که تو شش ماهگی  ات کامل شده و وارد هفت ماه شدی  با شنیدن روز  عاشورا دلم از  غصه میخواد بترکه...آخه اون کوچولو هم فقط  شش ماهش  بوده..علی  اصغر رو میگم...  آدم نمیتونه یه ذره از  حس  مادر اون نوزاد  عزیز رو درک کنه مگر  اینکه خودش  یه بچه شش ماهه داشته باشه و اون بچه توی  تب  داره میسوزه و  هیچ کاری نیمشه کرد براش..بعد وقتی  به این فکر  میکنم که اون زن چقدر دلش بزرگ بوده و چه صبری  داشته از  حقارت خودم خجالت میکشم و  سرم رو می اندازم پایین.

تو چند روزی  هست که خیلی مریض  هستی. از دوشنبه هفته پیش سرما خوردگی  مامان به تو هم سرایت کرد و  پنجشنبه ۴ دی  ۸۸  که واکسن ۶ ماهگی  ات رو با تاخیر زدیم دیگه بی تابی و درد واکسن  و تب  شدید رو هم بهش  اضافه کن ببین من و بابایی  چی  کشیدیم.شب  جمعه تو اونقدر  تب  داشتی  که ساعت ۲ نصفه شب  از  حرارت تو از  خواب بیدار شدم و دیدم واییییییییی پسرک من حالش  خوب  نیست و سریع با اورژانس  تماس  گرفتیم و اونا هم گفتن زود پاشویه ات کنیم و  اگر  خوب  نشدی  شیاف  استامینوفن ۱۲۵ استفاده کنیم برات ..چقدر سخت بود دیدن چشم های  بیحالت وقتی  عادت من دیدن شیطونی  هات شده بود...ناله هات و  صدای  گرفته ات که به سختی  از  گلوت در  میامد و گریه های  شدیدت از  درد و تب و بیحالی... تا صبح بیدار بودم و بهت شیر دادم عزیزکم... الان که دارم اینا رو مینویسم روز  عاشورا یکشنبه هست و  تو الهی شکر  خوب  شد یو  فقط صدات خروسک داره هنوز..خیلی  گرفته است..دیشب میدونی  چگار  کردی؟  تو هم تو دیگ شله زرد خاله جون سهمی  داشتی وبه اون کمک کردی..شیشه آرد برنجت رو هدیه کردی  تا شله زرد خاله جون آبروداری کنه!!!! و بعد از  اون کم کم حالت بهتر و بهتر شد و دوباره شیطونی  هات شروع شد...الهی فدای  خنده هات ...برق  چشمات و  دست هات بشم..فقط  مامان نمیدونم چرا دارم دق  میکنم از  لاغر شدنت..اونقدر  ناراحتم که با سه  روز مریضی  یعنی  بچه اینقدر باید  لاغر بشه؟ برای سلامتی  دانیال ( علی ) هم دعا کردم و گفتم خدایا من طاقت یه تب  این بچه رو ندارم تو به پدر و مادرش  صبوری بیشتر  و به خودش  سلامتی  کامل بده زودتر.....

دوستت دارم گلم و  تو رو توی همه زندگیت به دست های  مهربون خدا می سپارم..