یونای کوچک ما

برای پسرکم مینویسم تا یادم بماند چه حس شیرینی را تجربه کردم.

یونای کوچک ما

برای پسرکم مینویسم تا یادم بماند چه حس شیرینی را تجربه کردم.

۲۸ خرداد یکسالگی گل من

تولدت مبارک خورشیدکم. و اینجا مینوسیم خاطره روز  تولدت رو تا یادم بماند یک سال پیش  کجای  زندگی من بودی و چه حس های زیبایی به من  دادی با حضورت.  

راستی  مامانی رفتن سوریه و ما منزل خاله نانا ( تو اینگونه صدایش  میکنی) به همراه بابایی بزرگ و دایی و خاله و  همسرانمان برایت جشنی  کوچک گرفتیم و بادبادک وو کیک و تو چقدر به کیک نگاه کردی و به شمع کوچک رویش...از خدا میخواهم شمع زندگیت همیشه روشن بماند حتی در  بادهای بزرگ زندگی ... 

منتظریم تا بازگشت مامانی  از مسافرت  برسد و برایت تولدی  کوچک و خودمانی  بگیریم ... 

 

ببین بر من چه گذشت وقتی  خدا تورا در آغوشم گذاشت ..یکسال پیش بود عزیزکم... 

 

 ************************

 

 28 خرداد 88

صبح از خونه رفتیم بیرون و رسیدیم بیمارستان...فک کن ملت همچین روزایی  یه ده ساعتی  معمولا زودتر میرن..ولی بنده با نیم ساعت تاخیر همچین سلانه سلانه وارد بخش پذیرش  بیمارستان شدم..مثل خانم های  محترم نشستم روی  صندلی و بر و بر به بقیه نگاه کردم!!!! این وسط یه خانمه هم بود که چشماش  قد نخود شده بود از بس  گریه کرده بود..فک کن !! طرف  چهار تا بچه آورده بود و  او نروز عمل رحم داشت اونوقت داشت میمرد از ترس!! حالا منم خود م رو خیلی شجاع گرفتم و اصلا فک نکنین  که دارم اتاق  عمل و چاقو و تیغ و اره برقی!!! و خون تجسم میکنم ها!!! اصلا!!!! خلاصه این خانمه سر صحبت رو باز  کرد و گفت دکترت کیه و بعد گفت ایوای  منم  با اون عمل دارم امروز!!! مثلا انگار من اسم چنگیز تیغ تیغی رو آوردم جلوش!!! بعد هم گفت نمیدنی  خانم!!! زایمانش ک ه اونطوری باشه دیگه خد ابه این عمل رحم کنه...منم در  جوابش در حالیکه سوت میزدم و از ترس و حرص  ناخنم توی  گوشت پام فرو میرفت!! به سقف نگاه میکردم و مثلا من نشنیدم با منی تو!!! خلاصه رفتم بالا و گفتن برو داخل بخش و وسایلت رو تحویل بده و یهو من تا به خودم بیام دیدم در رو بستن و علی موند او نور  در!!!! گفتم بابا بذرایم شاید شوهرم وصیتی چیزی  داشته باشه این دم آخریش!!!!گفتن برووووووووووووو اینقدر  حرف نزن!!! خلاصه رفتم و گفتن بفرمایین داخل این اتاق و لباساتو نرو تحویل بدین!! بعد هم یه خانمه لندهور  اومد یه سانتیمتری  من واستاد گفت خب تحویل بده دیگه!!!! بهش  میگم همین جا؟  میگه بلههههههه!! میگم شومام تشریف  دارین دیگه!!!! میگه بلههههههههه !! میگم میشه تشریف  ببرین او نور  پرده!!! میگه نععععععععععععع!! میگم میشه پشتتون تشریف  بیارن  رو به من!!!! میخنده میگه باشه میرم او نطرف  تاشوما زود لباساتو در بیاری و این گان رو بپوشی!!!! گفتم مطمئنی که سایزش  ۲۰ ایکس  لارجه دیگه!!!! خلاصه وقتی  خوب اعصاب و روانش رفت مرخصی!!! منم گان رو پوشیدم و چسب  هاش رو هر جور بود از پشت به هم رسوندم و گفتم ای توی روحت!!! تو که گفتی این سایز سایزه که!! این که سایز  بچگی  های منم نیست!!!! خلاصه در  حالیکه پاهای  خوشگل و برق  افتاده ( به قولی یکی از  دوستام ول ول کنان)ما داشت اون وسط پتیکو پتیکو میکرد وارد بخش شدم و  چشمم به جمال  مربی  کلاس های امادگی زایمان ک افتاد داشتم از خوشحالی پس  میافتادم.... اونقدر  حضورش و اینکه شانس من نوبت شیفتش  بود اون روز منو امیدوار کرد که انگار دوپینگ کرده باشم... خلاصه  اطالاعات رو ثبت کرد وپرونده ه ای پزشکی منو گرفت و گفت برو بخواب روی  تخت!! گفتم نههههههههه شهرم منتظره گفت بابا بخواب  تا فشار فوشورت رو بگیریم و قبل عمل میری باهاش  یه حال و احوالی میکنی دیگه!!!! ما هم خوابیدیم و یه خانمه امد که کار بی ادبی بکنه...همش گفتن عزیزم من همین صبحی حمام بودم و نیازی به تیغ های زبر شوما نیست وخودم ونوووووووووس٬!!!!! دارم جان خودم توی  خونه که گفت میدونم ولی باید محل عمل یعنی شکمت رو تمیز کنم و منم دیدم نه انگار جاهای بی ناموسی نمیخواد بره گفتم اوکی...بعد او نیکی گفت گروه خونت چیه؟ میگم ب مثبت..میگه خودت گفتی یا دکتر نوشته؟  میگم مثلا عمره که ب مثبتم دیگه..دیدم  بسم الهه!!! این یکی اومد نمنه خو نبگیره برای  رزرو خون ذخیره!!! باور  کنین همون یه ذره خون گیری  ترسش از ده تا عمل زاییدن برای من ترسو از  خون!!! بدتر بود..خلاصه اون مرفت و من به بهانه دستشویی داشتم میرفتم از بخش بیرون که یکیاز پشت زد به شونه ام که کجا!!!!!!!!! باز یادشوهرت افتادی!! سوت زنان گفتم نههههههه بابا!!!! دارم میرم دستشویی!!! اون مگفت بروووووووووو از اون ور دیگه هم کلک نزن!!!! یه ساعتی  گذشت که یهو گفتن خانم صمیم خانوم بفرمایین اتاق عمل!!!! نمیدونم چطوری بگم براتون....ترس  نبود.... میدونستم چیزی  حالیم نمیشه زیر عمل.....شوق نبود...چون دیگه بابت ترس  از  اون آمپوله شوقی  نمونده بود....یه حس  خاص بود و بهم یه شنل دادن و گفتن برو از شوهرت هم خداحافظی  کن!!! رفتم بیرون وتا مامانم وو صبا منو دیدن زرتی  گریه کردن و من با خنده و بی خیالی برگشتم میگم اه علی ببین چقدر شنل بهم میاد!!!!!ازم فیلم میگیری!!!!؟‌آقاهه گفت خانوم جو نقربونت برو که الان منو اخراج میکنن!!! خلاصه به علییادم نمیاد چی گفتم فقط  گفتم وای به حالت من مردم بری زن بگیری!!! خودم میام و با روحم تی  واب دو تاییتو نرو سکته میدم!!!! حالا ملت بیرون داره قا قاه میخندن و علی هم  میگه نه بابا از این شانسا نداریم تو بمیری!!!!!برو برو به کار و زندگیت برس!!!خلاصه رفتم تی یه راهرو و دیدم یه عده آدم محترم واستادن و میگن بفرمایین بخوابین!!! گفتم حتما قبل ز  عمل که میگن اتاق داره همینه دیگه..بعد دیدم نه انگار همشون سبز پوشیدن!!! به خانمه میگن یعنی  اینجا اونوقت اتاق  عمله؟ میگه بله!!! میگم این که هیچیش  شبیه فیلم ها نیست که !!!! چقدر بی کلاس و  ساده است!!! یه راهروی  درازه که!!!!همشون میخندن و میگن برو اینقدر  چلچلی  نکن!!!! بعد ازشون پرسیدم قراره چکارم کنین لطفا  همشو بگین!!!! یدفه یه آقایی اومد و گفت چطوری  عزیزم؟ بعد هم کلی خوش وبش کرد  ومنم کم نیاوردم وملت مرد هب ودن از مکالمه من و این دکتر بیهوشی!!!! بهم میگه تا چند بلدی بشماری!! گفتم برووووووووووووووو منو خر نکن دکتر!!!! این تیکه توی  هم فیلم ها هست!!! من بیشتر از سه تا هم بلدم.......تا سیزده بلدم!!!! بعد گفت شوهرت رو چطوری  تور کردی بلا؟ وقتی  داستان ازدواجم رو با علی گفتم دیگه اینا همشون تیغ میغا رو رو زمین گذاشته بودن و چهار زانو نشستن!!!!! و داشتن گوش میدادن و هر و کر میکردن!! بعد حرف مادر شوهر پیش اومد و باز دهن اینا باز که این کیه دیگه ک  و  قتی دکتر داشت داروی بیهوشی تزریق میکرد  و میگفت بگو الهی مادر شوهرم شقه بشه من یهو گفتم نهههههههههههه خدا نکنه....خیلی مهربونه و دکتر قاه قاه میخنده و میگه اینجا هم چاخانش میکنی؟ بهش  که گفتن چقدر دوستش دارم ومثل مادرم میمونه  کلی برام دست زدن همشون وماسک رو گذاشتن و دکتر  گفت خب حالا تا همون سیزده خودت بشمار ببینم که از همو ن زیر  ماسک فتم ای نامرد!!! کار خودت رو کردی و آخرین چیزی که یادم میاد لبخند پت و پهن دکتر ببیهوشی بود و خنده دکتر خودم........

بهوش که اومدم دیدم از هر دکتری و پرستاری دو تا دو تا دارم میبینم... دهنم هم خشک بود ولی  حالم روبراه بود...یه بیست ت اآدم هم داشتن دور و برم  ناله میکردن!!! گفتم صمیم اگه بخوای ت هم ناله کنی که کسی  محلت نمیذاره!!! به زور  صدامو جمع کردم و گفتم آقی دکتر مساله!!!!! دارم ازتون!!!! دیدم چند نفر ریختن دورم  و یکیگ فت که اهههههههههه  همون خانومه هست که گفتم براتون ها!!!!!!!!! نمیدونم چی گفته بود ولی پرسیدم من الان دیگه عمل شدم؟ گفتن آره و پرسیدم سفیده یا سیاهه؟!!!!!!!!!!!!! با دهن باز میگن چی؟ میگن بچه ام دیگه!!! همشون خندیدن و گفتن همه میپرسن سالمه تو میپرسی سفیده یا سیاهه؟!!! یه پسر  کوچولوی  ۴ کیلویی سفید و بامزه آوردی دنیا!! خنده ام گرفت و زیر لب گفتم علی بدبخت شدی!!! من شرط رو بردم!!!!!خلاصه بهتره از حال و روز بعدش نگم چون خب دردهای  عمل میدونستم هست و خودم روآماه کردم بودم ولی یه جاهاییش دیگه زیاد میشد و من فقط  اسم علی رو میاوردم توی  دلم و میگفتم برو صمیم خودتو جمع کن!!!! به اینام میگن دردآخه؟!!! وایییییییییییی این پسرک رو کی میبین پس؟ خلاصه ساعت یازده منو بردن توی  اتاقم و چند دقیقه بعد یه جا نوزادی!!! آوردن و یه چیز نرم و کوچولو توش بود....چشمام رو بستم و یک ...دو...سه ..گفتم وباز کردم.....خداییییییییییییییی من!!!!!! این پنبه سفید با مزه یعنی کوچولوی  ماست؟ اینکه خیلی نازه!!! آخییییییییییییی لباش رو داره ور میچینه چرا...و چشمام رو بستم واز ته دلم خدا رو شکر کردم.... پرستارم اومد و گفت آماده ای شیرش بدی!!؟ با منه؟ یعنی  میتونم ؟ و گذاشت بغلم..مامان و صبا وعلی هم اومدن و چهار تایی محو نی نی شده بودیم ..چشم های علی روهیچ وقت فراموش نمیکنم اون لحظه.پر از ستاره شده بودن..انگار افتاب توی صورتش داشت می رقصید...دستام رو گرفت و فقط گفت...ممنونتم.....و نتونست ادامه بده و رفت اون ور تر ایستاد.. و من دیدم نی نی با لبهای  کوچیکش داره دنبال می می میگرده و وقتی لبهاش رو روی  تنم حس کردم انگار  دنیا یه جور  دیگه شد...دردی توی  وجودم پیچید و همزمان دردی از وجودم رفت بیرون...زمان انگار واستاد و من دیگه نمیخواستم بگذره....دلم میخواست این کوچولو همن طور بمونه توی بغلم برای همیشه.... خورشید اون طرف پرده اتاق یهو پررنگ ترشد....گل های روی  میز انگار خوش بو تر وخوشرنگ تر شدن...رنگ نارنجی  لبه لباس نی نی شد یه پرتقال وخش اب و رنگ که به من هد یه دادن و  تجربه ای بود که نمیشه گفت..باید  حس کرد.....باید در آغوشش گرفت  و لمسش کرد....

.

.

.

ودردهای بعد از  عمل کم کم خودشون رو نشون دادن..اما من نمیذاشتم چیزی بخواد خوشحالی روز افتابی منو خراب کنه... دست هام رو زیر  ملافه  از درد به لبه تخت فشار میدادم و می خندیدم... و مامان به تصور  اینکه چقدر خوب که من زیاد  د ردندارم با خیال راحت از دور  مراقب من بود ومن از داخل به خودم میپیچیدم ولی  دوست نداشتم کم بیارم و بذارم این هدیه قشنگ و خاطره لحظه دیدارش  کمرنگ بشه برام.... قبل از همه خواهش کرده بودم عصر بیام دیدنم ..منظورم درجه یک هابود..و وقتی ماما رو با صبا فرستادم خونه و من موندم و پسرک و  علی توی  اتاق دیگه درد امانم رو برید و فقط  دست های علی رو گرفتم و فشار دادم و چشم هامون به هم گره خورد ..و باز درد نتونست طاقت بیاره و فرار کرد از وجودم و رفت....و علی موند و لبهایی که صورتم رو بوسیدن و منو نوازش کردن و قشنگ ترین حرف ها رو زیر گوشم زمزمه کردن و چشم هام بسته شد دوباره...

.

.

.

کوتاه میکنم..چون هر لحظه اش رو میتونم روزها براتون تعریف  کنم.... ساعت ۵ عصر همو نروز پا شدم و راه رفتم و فرداش دکتر  اومد و گفت حالت داره خیلی خوب میشه ومرخصم کردن و ظهر جمعه  از همو ن بیمارستان رفتیم با نی نی منزل بزرگ و سادات فامیل  و اذان و اقامه توی گوش پسرک خونده شد و زندگی سه نفره ما چهار روزه که ادامه داره....غیر از شب اول که باز غد بازی  من گل کرد و نذاشتم کسی پیشم بمونه و تا خود صبح  با علی بیدار بودم و فقط نی نی رو می می دادم  و فقط یکساعت خوابیدیم و از فرداش فهمیدم کمک گرفتن از بقیه اشکال زیادی نداره!!! به حمدلله همه چیز خوب داره پیش میره...مامان شب ها میونه پیشمون و این کوچولو  اونقدر اروم  و مظلومه که دلم کباب میشه براش  وقتی گریه میکنه.... هر روز بیشتر دوستش دارم و  هر روز ستاره های چشم های علی پر رنگ تر و بیشتر میشن و اونقدر با من مهربون تر  نرم تر از قبل شده انگار دریای محبتی که داشت و همش رو به من هدیه میداد یهو اقیانوسی شده ابی و پررنگ و زیبا.. دیدن مردی که با همه وجودت دوسش داری در قالب یه پدر خیلی زیباست....

نی نی ما روز ۲۸ خرداد ساعت ۹ صبح به دنیا اومد ....



و در کل بگم سزارین و عمل حس بدی نداره.زایمان ترس  نداره ...همه این ها می ارزه به داشتن یه نی نی سالم..فقط  دست و پاتون رو گم نکنین و بذارین همه چیز طبق روال طبیعی شروع بشه و تموم بشه.. درد هست ولی قابل تحمله.. مثل غصه میمونه...زود گذره...ولی یه جورایی شیرینه..با همه تلخی  هاش....پس  نترسین و  از من این رو فقط یادتون بمونه که هیچی توی این دنیا  اونقدر سخت نیست که نشه تحملش کرد....هیچی... این که کوچیک ترینش هست...واقعا بعضی  وقت ها باید دل رو به دریا زد..باید نترسید...تصور از قبل نداشت...راحت گرفت.. ببینید وسیله ی نی نی ما شب قبلش کاملا مرتب بود حالا مثلا اگه من جوشی بودم و از شش ماه قبل هی  حرص  میخوردم فقط ارامش نی نی کم می شد بعدا.. حالا شومام مثل من خیلی شورش  نکنین ولی  جوش چیزای اینطوری که ببیشتر برای نظر  مردمه رو هم نزنین. خدا خیلی مهربونه ...طاقت خانم ها رو همچین وقت هایی زیاد میکنه..با خودم میگم اگه عمل من اپاندیس بود واقعا میتونستم اینقدر خوب طاقت بیارم..؟ و در  نهایت داشتن یه بچه زمانی شیرینه که توی رابطه با همسر به اوجش رسیده باشه ادم ...یعنی کاملا گرم و صمیمی شده باشن و هیچی نتونه بینشون فاصله بندازه اونوقته که یه نی نی اون ها رو هم گره میزنه و حمایت های اون دو تا از هم قشنگ ترین خاطران نی نی داری رو می سازه... شب  هایی که علی  میشینه پشتش رو به من تکیه میده و میگه اینطوری راحت تر به نینی می می میدی و روزهایی که حلقه کم خوابی د ور  چشم هاش  دیده میشه من میفهمم که داشتن یه همسر همراه و  مسوولیت پذیر چقدر  توی  این روزهای  اول مهمه...اینطوری  نه چیزی به نام اندوه زایمان هست و نه خستگی  هاش فردا توی  تن آدم میمونه... وقتی  چشم هام داره از  خواب  دیگه دو تا دو تا میبینه حتی  حاضر  نیستم به پسرک بگم بخواب..فقط  نوازشش میکنم و توی  گوشش  میگم که  قشنگ ترین  هدیه خدا به من و باباییش  بوده...چشم های  علی و روزهای  من اینقدر گرم و آفتابی  هستند این روزها که هیچی نمیتونست زیباترش  کنه...من الان حسرت روزهای  دو تاییمون رو نمی خورم چون با تصمیم و عشق  نینی دار شدیم و به حمایت های  عزیز دلم مطمئن بودم....علی عزیزم به قدری  با محبت و نرم با یونا حرف  میزنه که فقط  میخوام ببوسمش از اینهمه محبتی که داره به من و پسرک...

برای  تداوم خوشبختی توی زندگی  همه دعا میکنم و شما هم ما رو از دعاهای  خوب و مثبتتون  بهره مند کنین لطفا.