یونای کوچک ما

برای پسرکم مینویسم تا یادم بماند چه حس شیرینی را تجربه کردم.

یونای کوچک ما

برای پسرکم مینویسم تا یادم بماند چه حس شیرینی را تجربه کردم.

سه سال و نیم

پسرک سه ساله و 5 ماهه و 13 روزه من  

سلام به شیطنت چشم های  برق دار تو  

 

میبینی  چقدر  همه چیز زود میگذرد ؟ میبینی هنوز باور  ندارد مامان که تو  چطوراین حجم بزرگ  شگفتی را به خانه ی  ما اوردی و  ما که هنوز  می توانیم با روزهای یک  روزگی  و دو روزگی  تو  خیال بازی کنیم چه کنیم با  روزهای  سه  سال و نیمگی های  تو ؟  

این شعری بود که چند روز  پیش خواندی و صای  خنده های  من تا اسمان بالا رفت :  

انگشت های  تپل و سفیدت را  با دست دیگرت گرفتی  در  دستت و با لب های شیرینت اینطور  خواندی: 

این یکی اسمش .....  کوچوله 

اینم....... مامان کوچوله  

اینم بالا بلنده 

این هم سردار جنگه 

اینم هم بابا پیرمرده  ...و غش میکنی  از  خنده  

تو  عاشق  قصه خواندنی ..عاشق  کتاب ..عاشق گرفتن مداد و خودکار و نقاشی  

عاشق  شان د شیپ  

عاشق سیب زمینی سرخ کرده 

عاشششق ماکارونی  

و چقدر  زیبا شعر  میگویی ...کلمات مثل بوته های سرخ  رنگ  رز از  دهانت می افتد بیرون و من غرق شادمانی  مادرانه ای  می شوم که مدت هاست  به آن عادت کرده ام ... 

تو بخشنده ای ..مهربانی .. کم طاقت و نوازشگری . تو هنوز هم مثل آن روزها  عاشق برنج هستی پسرکم . کاش  تمام برنج زارهای  دنیا را داشتم تا هوش برنجانه هیچ کودکی ته بشقاب های  خالی  ننشیند ... 

از سینا عکس  میگرفتی .همان پسرک کوچک  دو ماهه دوستمان و تو  با ژست کاملا هنری ات به او مدام میگفتی  بخندد ..خوشحال باشد و تکان نخورد تا تو عکس بگیری ...  

از کدام کارهای  تو بگویم ..بگذار از شیرین ترینش بگویم : وقتی  بابایی را بغل میکنی و محکم در  اغوشش  میگیری و میگویی داداشی  من هستی ...قیافه بابایی  انقدر  دیدنی  است . راه رفتن روی  ابرها را به چشم خودم میبینم .. .من و داداشی  جدیدت همیشه مراقبت هستیم عزیزکم . 

 

دوستت دارم با همه ی کاستی هایم 

 ماما