یونای کوچک ما

برای پسرکم مینویسم تا یادم بماند چه حس شیرینی را تجربه کردم.

یونای کوچک ما

برای پسرکم مینویسم تا یادم بماند چه حس شیرینی را تجربه کردم.

10 هفته و دو روز

سلامممممممممم نی نی خوشگل بابایی و مامانی  ..خوبی ؟ 

وایییییییییی نی نی اگه بدونی خونه ما الان چه وضعی شده! بابایی  همه زیر و بالای خونه رو ریخته بیرون وداره خونه تکونی میکنه.برای چندمین بار کلی از جهیزیه مامانی رو کرد تو کارتون و با این دلیل که تو تا حالا از اینا استفاده نکردی و این یعنی اینکه به دردت نمیخوره و باید بدیم به یکی که لازم داشته باشه و تازه جا برای وسایل نی نی هم باز میشه خوب برا خودش کیف کرد و خونه رو خالی کرد!!! بهش میگم نکنه چند ماه دیگه منم بذاری تو کارتون  رد کنی  برم پی کارم!!!! میخنده و میگه تو مامانی نی نی  هستی و حالا حالاها لازمت دارم!!!!(نامرد!!) خلاصه که بساطی داریم نی نی جون. 

راستی چند روز پیش بابایی داشت به یه اقای  مهربون دیگه  که تقریبا دوستش محسوب میشه میگفت  که هیچ حس خاصی به نی نی نداره و فقط هیجان داره و هنوز عاشقش نشده!!!(گریهههههههههه) بعد دقیقا همون روز خواب  تو رو دیده و بلند شد و با ذوق برا من تعریف کرد که صمیم!!! نمیدونی چقدر نی نی مون خوشگل بود.چهار پنج ماهه بود و دختر خیلی ناز و با مزه ای بود و پایین تختمون داشت بازی میکرد. وقتی بغلش کردم همچین محکم دست ها و پاهاش رو دور کمرم حلقه زد که دلم همون جا رفت!!! واییی نی نی نمیدونی بابایی  چقدر از اون موقع عاشقت شده ....میگم بلا هنوز نیومده خوب داری برا خودت جا دست و پا میکنی تو دل بابایی من ها!! نبینم علی  من رو بگیری ازم که خود دانی !!!! نگی نگفتم!!! 

 امروز میخوام چند تا تاریخ برات بنویسم که یادمون بمونه همیشه...حاضری؟   

 سه شنبه  14 ابان   1387    اولین باری که تو تموم عمرم یه حس گرم و قشنگ به اسم مادر شدن رو تجربه کردم....اون روز رفتم دکتر و در کمال ناباوری شنیدم نی نی خوشگلمون رو باردارم... 6 هفته بودی تو دل مامانی.....جوووون دلمی تو .   

ضمنا همون شب  من وتو و بابایی اولین شام سه نفره امون رو تو ویونا خوردیم و رسیدش رو بابایی برای آلبومت نگهداشته....خوش اومدی فدایت شوم.

*************  

 جمعه  17 ابان  87 شبی بود که به خونواده من وبابایی  توی  مهونی خونه بابایی من خبر دادیم که تو توی راهی. واییی نی نی نمیدونی چقدر اشک همه در اومد و گریه کردن!!انگار مامانی و بابایی  تو اجاق کور بودن  تو این پنج سال!!!!!! خدا به دور!!

************** 

 پنجشنبه 23  آبان 87   علیرغم همه سفارشات من بازم مامانی من رفت و به دل خودش برای تو چیز میز خرید و منو دق داد با این کاراش!!!! نی نی من اگه نخوام جز  میل و سلیقه خودم و بابایی سلیقه کس دیگه ای نباشه برای خرید های تو باید کی رو ببینم؟!!هان!!!  

***************  

پنجشنبه 30 آبان  87  الهیییییییییییییی قربونت بشم من ...برای اولین بار صدای قلبت رو که با دور تند 150 تا میزد رو تو مطب سونوگرافی شنیدم.دقیقا  9 هفته و یک روز شده بودی.نی نی جونم نمیدونی چقدر با دیدن اسکنش و صداش ذوق کردم.فدای اون قلبت بشه مامان.(وای  

نی نی  این کلمه مامان برام خیلی عجیب بود الان!!!) بوووووووووووس.

 ************** 

پنجشنبه 7 آذر  1387   من و بابایی با یه دنیا ذوق رفتیم و اولین خرید نی رو انجام دادیم.یه سرهمی کوچولوی نرم و ناز...یه خرسی خوشگل موزیکال که خدا تومن پولش شد!!!( مثلا خارجکی بود نی نی ...) و حوله نرم مخصوص برای خشک کردن بعد از تعویضت.....تازه یه بالشت گاوی خیلی شاد و گل دار و دم دار!!! هم خریدیم برات. آخ که من چقدر از دیدن وسایل کوچولوی این نی نی ها ذوق کردم تو مغازه!!! نی نی کی میای پس؟!!!!  

  

*************** 

واما امروز اوضاع نی نی  ما چجوریاس..خب بریم ببینیم چی نوشته برای امروزت:  

 

10 هفتگی : 

کودک شما دیگر یک رویان کوچک نیست! هرچند او بزرگتر از یک خرما نیست، یعنی طول بدن او از فرق سر تا انتهای بدن تنها در حدود 2.5 سانتی متر یا کمی بیشتر است و کمتر از 8 گرم وزن دارد، اما بحرانی ترین مرحله رشد خود را پشت سر گذاشته است. اکنون مرحله موسوم به دوره جنینی آغاز شده است، که در این مرحله، بافتها و اندامهای بدن او به سرعت رشد کرده و کامل می شوند. اکنون اندامهای حیاتی او شامل کبد، کلیه، روده ها، مغز و ریه ها در محل خود قرار داشته و در حال آغاز کردن فعالیت خود هستند؛ هر چند این اندامها در ادامه دوران حاملگی به رشد خود ادامه می دهند. کبد او به ساختن گلبولهای خونی مشغول است و دیگر به کیسه زرده که قبلا این سلولها را تامین می کرد نیازی نیست و این بافت به تدریج از بین می رود.
در سه هفته آینده، بیشتر از دوبرابر خواهد شد و به حدود 7.5 سانتی متر خواهد رسید. سر او در مقایسه با چند هفته قبل نسبتا کوچکتر است، اما هنوز هم تقریبا نیمی از طول بدن او را تشکیل می دهد. پیشانی او موقتا مغز در حال رشد او را به صورت متورم در بر گرفته و جلوتر از سر او قرار دارد؛ پیشانی او در آینده عقبتر خواهد رفت و ظاهر کودک شما به یک انسان کامل شبیه تر خواهد شد. هر روز جزئیات بیشتری بر روی بدن او ظاهر خواهند شد: ناخنهای انگشتان دست و پا، و موهایی شبیه به کرک هلو. انگشتان او اکنون کاملا از یکدیگر جدا شده اند؛ بازوها در محل آرنجها خمیده شده و انحنای کمی پیدا کرده اند؛ دستانش از مچ خم شده و روی قلبش قرار گرفته اند؛ پاهای او بزرگتر شده اند؛ و احتمالا پاهای او به اندازه ای بزرگ شده اند که بتوانند در جلوی بدن او به یکدیگر برخورد کنند. او مشغول بلعیدن مایع آمنیوتیک بوده و با پاهایش لگد می زند!

۲

وقتی خبرش رو شنیدم ...وقتی فهمیدم آروم آروم تو دل من و بابایی خونه کردی دیگه کار از کار گذشته بود و عشق تو اونقدر یکباره همه زندگی ما رو در خودش حل کرد که انگاری از روز اول آشنایی من و بابایی   تو هم بودی و کنار ما تو همه لحظه های قشنگمون حضور داشتی...میدونی اصلا چجوری بود؟ انگار یه چیزی از قلب بابایی رو برداشته باشن و مستقیم به قلب من دوخته باشن..یعنی اگه تا اون روز بین دل من و بابایی یه پل بود الان گوشت و پوست و رگ و ریشه امون انگار به هم گره خورده بود...فک کن...تو شدی حاصل عشقی که من و بابایی هر روز تو گوش هم قصه اش رو تکرار میکردیم...اومدنت همون قدر من رو غافلگیر و صد البته خوشحال کرد که دیدن عکس العملهای بابایی دوست داشتنی تو...چقدر دستاش این روزا گرم ترن...میدونی نی نی ...گرم تر که نه!!این حس منه انگار ....که گرمی بیشتر وجود مهربون بابایی تو رو با تک تک سلول هام دارم می بلعم این روزا.  

میخوام از این روزا برات بگم.برای تو که از همین الان عکس کوچولوی خوشگلت رو (تجسم من از تو)گذاشتم رو عسلی کنار تختم تا هر روز و هر شب با دیدن صورت کوچولو و لبهای ناز و کوچیک و چشم های خاکستری اون عکس  چشم ها م رو روی هم بذارم یا به صبح سلام کنم.وقتی دست بابایی روی شکم من میلغزه تو رو نوازش میکنه و لب های گرمش رو روی وجود کوچیک تو میذاره با همه وجود به خودم میگم..هی دختر.......جدی جدی داری مامان میشی؟ و ناباورانه به چشم های پر از عشق و گرمای بابایی تو نگاه میکنم که مثل یه نیروی قوی و گرم  من و تو رو داره این روزا محافظت میکنه......دوستت دارم ....هم من وهم بابایی دلمون داره برات تند تند میزنه این روزا....حتی تند تر از دل کوچولوی تو وقتی با حس ششمم لمسش میکنم تو دلم. 

راستی میدونی صبح ها که  از خونه میام بیرون برای سلامتی همه نی نی ها و ماماناشون دعا میکنم...و برای همه اونایی که میخوان نی نی داشته باشن؟ مواظبت هستم  هدیه کوچولوی  من و قول میدم وقتی اومدی بیشتر و بیشتر بهت ثابت کنم خب خونه ای رو انتخاب کردی برای حضورت..... 

به نام عشق

شروع میکنم به نام بزرگش که او را در من به امانت سپرد.... 

برای  کودکمان مینویسم ...برای خودم وهمسرم ....برای ثبت روزهایی که شیرین ترین عاشقانه هارا به هم داریم ..من و همسرم به هم ...و  هر دو به کوچولوی درون من..... 

دارم مادر  می شوم. 

مادر 

.