یونای کوچک ما

برای پسرکم مینویسم تا یادم بماند چه حس شیرینی را تجربه کردم.

یونای کوچک ما

برای پسرکم مینویسم تا یادم بماند چه حس شیرینی را تجربه کردم.

اولین عیدت مبارک پسر تو راه من

 یونا جان...امسال اولین نوروز سه نفره من و تو بابایی  هست... تو در درون من  و ما یه خونواده کامل شدیم دیگه...برات هفت سین میذارم به نیت سلامتی و طول عمرت...سیب سرخ میذارم به نیت پاکی و خوشگلیت....سبزه میذارم تا دلت همیشه سبز و لبت همیشه خندون باشه پسرم... و یکی یکی سین ها رو میچینم و برای  دیدنت لحظه شماری میکنم....

عزیزکم..تو هم برای مامانی و بابایی دعا کن... برای همه مامانی ها وبابایی ها... امسال عید حال رو روز من از بهار هم بهاری تر و سبز تره...چون یه غنچه دارم توی وجودم که قراره با باز شدنش  زندگیمون یه باغ سبز و خوشرنگ بشه...

پس نوروز و عید ۸۸ مبارک یونا جان  و با بهترین آرزوها و مهربون ترین نوازش ها با هم امسال رو بدرقه میکنیم و به استقبال بهار زیبا میریم...

دوستت دارم پسرم و بابایی هم میبوستت و سلامتیت رو از خدا آرزو میکنم....

۲۷ هفتگی

یونا جان (راستی اسمت را دوست داری؟)........نی نی خوشگلم...سلام مامانی... خوبی قند عسل؟ امروز ( 26 اسفند 87 ) تو 27 هفته شدی  توپ کوچولو ی من و جالبه که دیروز یه تکون هایی میخوردی که مامانی میپرید بالا  و بابایی از خنده غششششششش میکرد..تو هم انگار از صدای خنده های قشنگ بابایی سر خوش شده بودی و ول نمیکردی...

میدونی  عزیز دلم.... دلم میخواد یه مرد بشی  عین باباییت..دلم میخواد برق خوشبختی رو تو چشمای همسرت ببینم و حس تشکر رو توی چشمای تو....دلم میخواد یه روز محکم بغلت کنم و از عطر تنت ...تن جوون و پر غرورت مست شیم من و بابایی...میدونم این حرفا هنوز خیلی زوده ولی دلم میخواد اولین ها ت رو به خاطر بسپارم..اون ساعتی که اولین بار با چشمات به من نگاه میکنی و دنیای من و تو عوض میشه....اون روزی که دستات رو میگیرم و تاتی تاتی کنان اولین قدم رو مستقل برمیداری..اون حتی ثانیه ای که اولین  کلمه  رو به زبون میاری  یا اولین شعرت رو میگی و من سریع توی دفتر مخصوصت با تاریخ و روزش یادداشت میکنم.. مهد..مدرسه...دانشگاه.......ازدواجت... و حتی برق شادی تولد بچه ات...میبینی چقدر دور دور فکر میکنم...ولی یونا مطمئنم به چشم هم زدنی همشون میرسه موعدشون....و بیشتر از همه دلم میخواد بهت یاد بدم سرت رو جلوی هیچ کس نندازی پایین...دلم میخواد سرت همیشه بالا باشه و دست هات  نوازشگر و با محبت..چشمات پر غرور و بزرگی و دلت پر از شادی...و لبهات برای هر چیز کوچیکی خدا رو شکر کنه و پاهات هر روز محکم تر از قبل به طرف خوشبختی  گام برداره....میبینی پسرکم..میبینی من و بابایی منتظر چی ها هستیم؟

الان که دارم اینا رو برات تایپ میکنم توی دل مامانی داری تکون میخوری..تو همیشه میفهمی ما کی داریم از تو حرف میزنیم و دقیقا همون موقع ابراز وجود میکنی...وجودت دل من رو گرم و حضورت زندگیمون رو قشنگ تر میکنه...دلم میخواد وقتی  صلابت  عشق رو توی چشمات دیدم بهت بگم پسرم برای به دست آوردنش بجنگ...از پا نیفت....بلند شو..همراهیش کن....دستشو بگیر و بهش از ته دل قول بده خوشبختش میکنی  ..و زیر لب زمزمه کنم ..درست عیت باباییت....و تو برای بار هزارم ازم بخوای برات تعریف کنم داستان عشق خودم و بابایی رو و من بنشونمت و به چشمای  قشنگت نگاه کنم  و برات بگم و برم توی سال های نه دور ...چون همه لحظاتش توی قلب من و بابایی هست...و برات از روزهایی بگم که با هم بدیم و برای موندن  همیگشی مون کنار هم با مشکلات جنگیدیم و برای ساختن  سقفی مشترک از عشق بارها و بارها دستامون رو به هم گره زدیم و پشت به پشت هم دادیم و زمونه رو شکوندیم..آره عزیزم...شکستش دادیم... و بردیم و تو هدیه خدا شدی به پاس همه تلاش هامون.... حداقل اینه که ما حس  میکنیم برنده هستیم ..حتی اگر  چیزهایی  باخته باشیم.مگر زندگی بدون باخت هم می شود پسرکم؟

یونای من ...نمیدونی چقدر  بابایی  گله....بذار بیای و فقط یه لحظه ببنیش....بذار فقط یه بار سرت رو  بذاره روی سینه گرم و ارومش تا بفهمی  عشق..زندگی...خدا ..یعنی چی...هنوز نمیدونی ولی خیلی زود...حداکثر 3 ماه دیگه میفهمی  بهار من...میفهمی و میبینی و تو هم مثل من برای دیدنش بی تابی میکنی و دوری  چند ساعته اش رو هم تاب نمیاری....الان که تو توی دل منی  یه وقتایی که بابایی زودتر از من میرسه خونه ناهار رو گرم میکنه ...لقمه ها رو دهن هم میذاریم  و نرمه گوشش رو که نرم ترین و قشنگ ترین حریر دنیاست نوازش میکنم و سر همچین سفره ای  تو هم یه روز میای و بزرگ میشی ...و یاد میگیری  عشق رو و دوست داشتن رو ....بابایی این  روزا خیلی هوای منو داره..نمیذاره زیاد کار کنم....حتی وقتایی که تو شیطونی میکنی دستش رو میذاره روی شکم من و بهت اخطار!!! میده  خانومکش رو  اذیت نکنی...و تو هم زود آروم میشی و تا بابایی خوابش میبره کارت رو شروع میکنی ..یعنی توی پدر سوخته میخوای باباییت رو دور بزنی؟ بفهمه میکشه تو رو..انقدر بوست میکنه و قلقلکت میده که از حال بری..اینجوری میکشه آدم رو این بابایی....

و حالا بذار بازم از تو بگم و حس های این روزهام...یه جور خاصیه... هنوز بعد از 7 ماه مثل ندید بدید ها به شکمم زل میزنم و لبخند میاد روی لبام... نازت میکنم ..یه حسیه..یه جوریه..انگار همیشه توی وجود من بودی و حدیث این چند ماه نیست بودنت با من... انگار یه بخش از منی..از  بابایی ...

راستی میدونی من به بابایی تو همیشه تو خونه میگم بابایی ...حالا من چی بگم؟ ببین من همون بابایی میگم  تو بگرد برای خودت یه چیزی پیدا کن...اوکی ؟

بوسسسسسسسسسسسس به مناسبت 27 هفتگیت کوچولوی دوست داشتنی من... 

 و حالا اینم گزارش رشد تو تو ی این هفته:  

کودک شما دارد همه رحم شما را پر می کند! در این هفته او حدود 900 گرم وزن دارد و طول بدن او نیز 36.5 سانتی متر است. او اکنون می تواند چشمان خود را باز و بسته کند و در زمانهای مشخصی می خوابد و بیدار می شود. او می تواند انگشتهایش را نیز بمکد. هرچند ریه های او هنوز کاملا رشد نکرده است، اما در صورتی که در این زمان بطور اتفاقی نارس به دنیا بیاید، با کمک دستگاه ریه او قادر خواهد بود تنفس را انجام دهد. به حرکتهای ریتمیک و منظم کودک خود دقت کنید زیرا نشانه سکسکه هایی هستند که از این به بعد ممکن است به طور معمول رخ دهند. معمولا هر بار سکسکه کودک تنها چند لحظه طول خواهد کشید و در نتیجه برای او آزاردهنده نخواهد بود؛ پس از احساس این حرکات لذت ببرید! با رشد بیشتر بافت مغز اکنون مغز کودک شما بسیار فعال است. فکر می کنید او به چه چیز فکر می کند؟!