یونای کوچک ما

برای پسرکم مینویسم تا یادم بماند چه حس شیرینی را تجربه کردم.

یونای کوچک ما

برای پسرکم مینویسم تا یادم بماند چه حس شیرینی را تجربه کردم.

۱۴ ماهگی

پسرک چهارده ماه  و بیست و شش روزه من سلام 

  

خدا نگهدار..نه منظورم خداحافظی  نیست ..منظورم این است که این روزها که روی پاهای کوچکت راه میروی از خدا می خواهم نگهدار تو باشد ..مثل همیشه . از خدا می خواهم این روزها که شروع به صحبت کرده ای و من به موسیقی صداهای  زیبایی که از تو ایجاد می شود گوش  میکنم بهترین ها را در ذهنت بگذارد تا بهترینها به کلامت آید در  زندگی.  

پسرک 12 کیلویی و 82 سانتی من ! دلم می خواهد بدانی بوسیدن تو..بوسیدن گونه های نرمت..گرفتن دست های کوچکت و راه رفتن با تو و خم شدن و نشتن و زانو زدن تا همقد تو شوم را دوست دارم این روزها. اصرارت برای  خوردن میوه مورد علاقه ات (هلو) با چنگال خودت برایم زیبا و شیرین است : اولین علایم مستقل شدن در کودکی که انگار  همین دیروز در آغوشم گذاشتندش و روی  ماهش  خورشید روزهای من شد. اصرارت برای راه رفتن حتی وقتی هر دو قدم یکبار زمین میخوری  هم زیباست و من نه جلو میدوم تا بلندت کنم و نه چشم هایم هراسان می شوند چون میدانم تو فقط با لبخند من میفهمی که باید بلند شوی و این افتادن ها همیشه هست و مهم خم به ابروی تو نیامدن است. 

این روزها سیب زمنی ها و پیازهای داخل سبد آشپزخانه تعجب میکنند که چرا گاهی از زیر گاز سر در می آورند و گاهی  در  زیر اپن جاسازی می شوند و گاهی هم تیزی دندان هایی ان ها را نوازش می کند!! این روزها قابلمه های  قرمز  ما با چشم های  نگران به سر های  خود نگاه می کنند که روزی  ده بر به زمین کوبیده می شوند تا موسیقی  دلنوازشان! لبخند به لب های  پسرکی 14 ماهه بیاورد. این روزها کلیه  دستشویی  دیگر می داند تو باید خاموش و روشنش کنی هر وقت از کنارش رد می شوی و تن به تقدیرداده است. این روزها گوجه ها و خیارها می دانند اگر به تنشان آبلیمو بمالند و سالاد بشوند تیزی نوک چنگال کوچک تو به طرفشان میرود چند بار تا بلاخره در  چنگال گرفتار شوند و طعم سالاد مورد علاقه ات را به تو بچشانند. این شب ها  پتوی نازم مسافرتی  سبز رنگت می داند نباید  از تو دور شود  مبادا سرما بخوری  نیمه شب و  کرم کنزت هم دیگر یاد گرفته است روزی  دو بار  خودش را به پشت دست های  تو بزند تا ادای مامان را در آوری و با نوک انگشت به صورتت کرم بزنی و نصفش را هم داخل دهانت کنی و آن جا را هم نرم تر کنی. این شب ها پدر دیگر  میداند که وظیفه اش قبلاز خاموش کردن چراغ اتاقمان گذاشتن شیشه کوچک آب تو بالای سرت است تا  اگر لازم شد نیمه شب  بلند شوی و بنشینی و آب بخوری همه را در خواب انجام دهی و تالاپی بیفتی و ادامه دهی رویاهای شیرینت را.  

 

مینویسم تا یادم نرود چگونه پدر نتوانست طاقت بیاورد وقتی  دخترک لوس گر..گانی با شیشه محکم زد روی  انگشت هایت و دیگر مهم نبود که میهمان خانه ماست و دعوا یش کرد آنچنان که مادر راحت خیالش فهمید  یاد دادن بعضی چیزها به بچه های  6 ساله آنقدر ها هم که فکر میکند سخت نیست. 

مینویسم تا یادم نرود چقدر از همسر  امید   خوشت آمد چون زیباتر و خوش لباس تر  از دیگر خواهرانش بود و به آن دو طفلکی ها اصلا نگاه هم نکردی. حتما حالا وقتی  سه سال دیگر   خانم دکتر شد  از آغوشش پایین نخواهی امد! و یادم باشد چقدر  بلال را دوست داشتی آن شب و دانه هایش .... 

مینویسم تا یادم نرود چه رقصی کردی  آن شب در  مهمانی پدربزرگ و  قبل از اینکه برویم اویزهای بی رحم خانه چه شوخی بیرحمانه ای با ماما کردند..می نویسم تا یادم باشد دادا...دادا چرا بی وفایی میکند به من و دادا..دادای دیگرت چقدر خالی است جایش... 

 

مواظب پسرک کوچک من باش  خدا..یادت نرود.

 

و تو رویای شیرینم ، دوستت دارم . 

 

ماما