-
ورود به هفت ماهگی
یکشنبه 29 آذرماه سال 1388 17:02
امروز اولین روزت مهدت بود مامان....الهی بمیرم ... هر چند این هفته امتحانی من ه با تو ماندم تا نگاهم چک کند همه چیز را در مهدی که قرار است شاد باشی آنجا هر چند دور از من و یاد بگیری گاهی دنیا جای دلتنگی های کوچکی هم هست..ولی وزد بود این درس برایت و میدانم تصمیمم بر این کار شاید در ظاهر بی رحمانه باشد ولی ببزرگت میکند...
-
ورود به شش ماهگی
پنجشنبه 28 آبانماه سال 1388 11:50
گلم..پسرم.. امروز وارد شش ماهگی شدی. وای یونا نمیدونی دوروز مونده به تموم شدن ۵ ماهگی ساعت ۷.۲۰ عصر سه شنبه ۲۶ آبان ۸۸ دستم به یه دونه چیز تیز خورد روی لثه ات...خدای من .. دندون ..... یعنی وقتش الان بود؟ واییییییییی که چه لحظه ای بود فردا شبش که دیدم یکی دیگه هم کنارش هست و هر دوتاشون آرو م اروم دارن از زیر لثه میان...
-
۴ ماهگی ات مبارک
سهشنبه 28 مهرماه سال 1388 12:30
مبارک باشد پسرکم. وقتی من و تو در خانه تنها هستیم ..وقتی با تو حرف میزنم آنقدر که با چشم هایت به من فقط نگاه میکنی و وقتی آهنگ محبوبت از ویگن را میخوانم میفهمم چقدر دوستت دارم. . . . دوستت داریم یونا...به وسعت همه توانمان در عاشق بودن..
-
به تو بعدا خواهم گفت
یکشنبه 19 مهرماه سال 1388 09:30
..... شاید یک روز از این روزهایمان برایت گفتم... برای پدرت ..برای همه داشته من در این زندگی دعا کن...
-
بس نیست؟
جمعه 3 مهرماه سال 1388 17:12
..... روهای سختی رو داریم میگذرونیم پسرم... از خدا بخواه زودتر بیرون بیاییم از این مساله... طاقت دیدن خیلی چیزها رو ندارم... دلم این روزها فقط به یک نفر گرمه توی این دنیا...بابایی! بابایی مهربونت ... کاش بزرگ بودی و با هم حرف میزدیم...
-
خوش اومدی پسرم....
پنجشنبه 28 خردادماه سال 1388 06:09
سلام مامانی.... دارم حاضر میشم بریم با بابایی بیمارستان..بیمارستان سینا ..... چیزی نمونده بیای گلکم....بغلت کنم و ببوسمت و بوت کنم وبه چشمات نگاه کنم...میبینی چقدر زود گذشت؟ یه چشم به هم زدن بود و امروز تو میای و میشی همه عمر من و بابایی...دیشب بابایی بغلم کرده بود و داشت توی گوشم میگفت که اومدن تو خیلی میتونه جالب و...
-
ورود به هفته ۳۸
سهشنبه 5 خردادماه سال 1388 20:32
سلام گوگولی پنبه ای مامان و بابا!! خوبی پسر کوچولو؟امروز مامانی بعد از ۱۶ روز استراحت برگشت سرکار..یونا انقدر این همکاران کاراشون خنده دار بود که حد نداشت..مثلا بعضی هاشون که اصلا نمیدونستن من حامله ام!!! فک کن!! ماه نه هستم مثلا!! یکیوشن هم فک کرده من تصادفی چیزی کردم وخیلی آقاهه بنده خدا نگران شده و کم کم حالش حالش...
-
هفته ۳۷
سهشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1388 12:51
سلام یونا جان..خوبی مامانی گلم؟ عزیزکم امروز وارد هفته ۳۷ شدی وایییییییییی خدای من چقدر داره زود میگذره..دلم میخواد حالا حالاها اون تو باشی و من بیشتر حست کنم از طرفی دلم میخواد زود ببینمت..مامانی ... امروز ادامه کلاس نقاشیم رو رفتم و ثبت نام کردم انقدر مربیم خوشحال شد و حالا قراره تا ۲۵ خرداد که گل پسری ما به دنیا...
-
اولین عیدت مبارک پسر تو راه من
جمعه 30 اسفندماه سال 1387 10:10
یونا جان...امسال اولین نوروز سه نفره من و تو بابایی هست... تو در درون من و ما یه خونواده کامل شدیم دیگه...برات هفت سین میذارم به نیت سلامتی و طول عمرت...سیب سرخ میذارم به نیت پاکی و خوشگلیت....سبزه میذارم تا دلت همیشه سبز و لبت همیشه خندون باشه پسرم... و یکی یکی سین ها رو میچینم و برای دیدنت لحظه شماری میکنم.......
-
۲۷ هفتگی
سهشنبه 27 اسفندماه سال 1387 07:19
یونا جان (راستی اسمت را دوست داری؟)........نی نی خوشگلم...سلام مامانی... خوبی قند عسل؟ امروز ( 26 اسفند 87 ) تو 27 هفته شدی توپ کوچولو ی من و جالبه که دیروز یه تکون هایی میخوردی که مامانی میپرید بالا و بابایی از خنده غششششششش میکرد..تو هم انگار از صدای خنده های قشنگ بابایی سر خوش شده بودی و ول نمیکردی... میدونی عزیز...
-
10 هفته و دو روز
یکشنبه 10 آذرماه سال 1387 10:39
سلامممممممممم نی نی خوشگل بابایی و مامانی ..خوبی ؟ وایییییییییی نی نی اگه بدونی خونه ما الان چه وضعی شده! بابایی همه زیر و بالای خونه رو ریخته بیرون وداره خونه تکونی میکنه.برای چندمین بار کلی از جهیزیه مامانی رو کرد تو کارتون و با این دلیل که تو تا حالا از اینا استفاده نکردی و این یعنی اینکه به دردت نمیخوره و باید...
-
۲
چهارشنبه 29 آبانماه سال 1387 14:20
وقتی خبرش رو شنیدم ...وقتی فهمیدم آروم آروم تو دل من و بابایی خونه کردی دیگه کار از کار گذشته بود و عشق تو اونقدر یکباره همه زندگی ما رو در خودش حل کرد که انگاری از روز اول آشنایی من و بابایی تو هم بودی و کنار ما تو همه لحظه های قشنگمون حضور داشتی...میدونی اصلا چجوری بود؟ انگار یه چیزی از قلب بابایی رو برداشته باشن و...
-
به نام عشق
سهشنبه 28 آبانماه سال 1387 10:36
شروع میکنم به نام بزرگش که او را در من به امانت سپرد.... برای کودکمان مینویسم ...برای خودم وهمسرم ....برای ثبت روزهایی که شیرین ترین عاشقانه هارا به هم داریم ..من و همسرم به هم ...و هر دو به کوچولوی درون من..... دارم مادر می شوم. مادر . . .