یونای کوچک ما

برای پسرکم مینویسم تا یادم بماند چه حس شیرینی را تجربه کردم.

یونای کوچک ما

برای پسرکم مینویسم تا یادم بماند چه حس شیرینی را تجربه کردم.

خرداد ۹۷

  1. خرداد ماه تولد توست ، یونای جان منی، امسال  ۹ ساله میشوی و ۹ بار خاطره ی داشتنت در یک صبح افتابی خرداد در من تکرار میشود. مهربان بمان پسرکم، با خودت، با ما ، باز هم با خودت . درستکاری و راستگویی ات تاج افتخار من برای تربیت  توست. سر بلندم کرده ای همیشه‌. جایت در قلب مشترک من و پدر است. 
  2. انقدر خواهر کوچولو دوستت دارد و با صدایت خنده افشانی میکند که من لبریز میشوم از حس خوب داشتن تو...خواهرکت، و بودن مردی چون پدرت در زندگی مان 
  3. قول بده مثل پدر، نجیب و پر تلاش و عاشق باشی در زندگی

تولد هفت سالگی

یونای  مهربان و  درخشان من ،

دیدن تو  کنار  کیک  تولد هفت سالگی  و  اشتیاق  چشم هایت برای  باز  کردن کادوها ، محبت بی  اندازه تو به پدر و من ، و  بوسه هایی که گاه و بیگاه بر دست ها و حتی  پاهای  ما میزنی  من را چنان لبریز  از  خوشی  داشتنت می کند که قابل نوشتن نیست ...

پسرک خوش زبان و  خوش کلامم ..دوستت دارم و برای  سپری  کردن سال اول  مدرسه به تو ، تلاش هایت ، تمرین ها و  خواستن هایت  می بالم .  به  دنیای   بی تکرار  هفت سالگی  خوش  آمدی ...

و باز هم اسفند

یونای من  

سلام  

روزهایی که میگذرد  بوی  تو ، بوی  ناب  هفت سالگی، بوی  مدادهای  تو و  دستهای  کپل و  نرم و  دوست داشتنی ات رو  بارها و بارها  به  سینه می کشم. من هنوز  ته دلم از  اینکه شب ها با صدای  من و قصه های  شبانه به خواب  میروی و  گرمای دستهای من روی  گونه هایت  آرامش می اورد برایت را دوست دارم .  

پسرک خوش قلب من ، شش ماهه ی دوم این سال کارهایی کردم که خودم خجالت می کشم بنویسم . آنهم برای  چیزهای بی اهمیت و غیر  مهم. اصلا چه چیزی در  دنیا  انهمه ارزش  دارد که صدای من قرمز و  ارامش من به عصبانیت  تبدیل شود .بابت مداد  سبزت هم متاسفم مادر. کنار  چسب  زخمی که روی ان بستم یک چسب بزرگ هم روی  دل خودم  زدم .دوباره  روی  خودم کار  خواهم کرد . مراقبه ای  از  این  ضروری  تر  هیچ گاه نداشتم .  

  در  من چشمه ای  از  عشق به تو می جوشد که هر بار یک جرعه از آن می نوشم  تمام وجودم را  گرمی و طراوت دوباره در  بر میگیرد .یونای  چشم سیاه و  پر لبخند من ، دوستت دارم  آنگونه که حتما مادرم مرا  دوست می داشت و  دارد . آنگونه که  پرنده ای  جوجه های  کوچکش  را. دوستت دارم و برای  بودنت  و داشتنت به خود و  خدا می بالم.  

 

.به من ، نه به خودت، قول بده مردی شوی  که عاشقانه  همراه زندگیت را در  آغوش بگیری ، به چشم هایش  نگاه کنی و از  دستپخت و  زیباییش  تعریف کنی ..می خواهم در  تو  مردی  جوان رشد  کند که صدای  خنده هایش  چراغ خانه ی  پر  مهرش شود و  دستهای  وفادار و قلب صادقانه اش  پیشکش به اطرافیان و عزیزانت  

این روزها را عمیق نفس بکش مادر ....روزهای ناب و برگشت ناپذیر  ..این روزها را با تمام وجودت بازی کن مادر ... با تمام وجود  از  دیدن کارتونهایی که دوست داری  لذت ببر ...من هنوز  لذت شیرین   دیدن کارتونهای  کودکی را با هیچ چیز  عوض  نمی کنم . و با چشمهای این روزهایم  دیگر آن لذت ها را نمی بینم .  

 به تو قول میدهم  تا زمانی که وقت من فرا نرسیده باشد  کنار  تو و  پدر  بمانم . با جان و  دل ، با عشق و  افتخار   

به من قول بده سالهای  بعدت را   خوب  و عالی بسازی ، پایه های مثبت اندیشیدن و مهر ورزیدنت را  با تمام قوا بنا نهادم . 

دوستت دارم  پسرکم، یونای پر مهر  مادر  .

تولد پنج سالگی

تولدت مبارک پسرک مهربان و خوبترین من ... 

همراهی  هایت را سپاس عزیزترینم ..همسرم ...با مسوولیت ترین پدر  دنیا ..خوشحالم  تو پدر  فرزند  من هستی .. همسر  من و  همراه من

 

 

 

 

 

 

 

4 سالگی

  

تولدت مبارک آرام 4 ساله ی  من 

یادت هست ؟ خدای من..تو که چیزی یادت نیست ...تو ..موجودی صورتی ..با صورتی  گرد و  چاله هایی روی  گونه و  صدایی بلند و مردانه که آمدنت را به رخ همه ی بیمارستان کشیدی ... 

از همان لحظه ای که درد رفت و تو آمدی ...عاشقانه دوستت داشته ام ..نه از سر  خودخواهی ..از سر  خوب تو را خواستن ... 

کوتاه میگویم هر چند حرف ها هست مادری .. 

تولدت مبارک  

بر من و بابایی

سه سال و نیم

پسرک سه ساله و 5 ماهه و 13 روزه من  

سلام به شیطنت چشم های  برق دار تو  

 

میبینی  چقدر  همه چیز زود میگذرد ؟ میبینی هنوز باور  ندارد مامان که تو  چطوراین حجم بزرگ  شگفتی را به خانه ی  ما اوردی و  ما که هنوز  می توانیم با روزهای یک  روزگی  و دو روزگی  تو  خیال بازی کنیم چه کنیم با  روزهای  سه  سال و نیمگی های  تو ؟  

این شعری بود که چند روز  پیش خواندی و صای  خنده های  من تا اسمان بالا رفت :  

انگشت های  تپل و سفیدت را  با دست دیگرت گرفتی  در  دستت و با لب های شیرینت اینطور  خواندی: 

این یکی اسمش .....  کوچوله 

اینم....... مامان کوچوله  

اینم بالا بلنده 

این هم سردار جنگه 

اینم هم بابا پیرمرده  ...و غش میکنی  از  خنده  

تو  عاشق  قصه خواندنی ..عاشق  کتاب ..عاشق گرفتن مداد و خودکار و نقاشی  

عاشق  شان د شیپ  

عاشق سیب زمینی سرخ کرده 

عاشششق ماکارونی  

و چقدر  زیبا شعر  میگویی ...کلمات مثل بوته های سرخ  رنگ  رز از  دهانت می افتد بیرون و من غرق شادمانی  مادرانه ای  می شوم که مدت هاست  به آن عادت کرده ام ... 

تو بخشنده ای ..مهربانی .. کم طاقت و نوازشگری . تو هنوز هم مثل آن روزها  عاشق برنج هستی پسرکم . کاش  تمام برنج زارهای  دنیا را داشتم تا هوش برنجانه هیچ کودکی ته بشقاب های  خالی  ننشیند ... 

از سینا عکس  میگرفتی .همان پسرک کوچک  دو ماهه دوستمان و تو  با ژست کاملا هنری ات به او مدام میگفتی  بخندد ..خوشحال باشد و تکان نخورد تا تو عکس بگیری ...  

از کدام کارهای  تو بگویم ..بگذار از شیرین ترینش بگویم : وقتی  بابایی را بغل میکنی و محکم در  اغوشش  میگیری و میگویی داداشی  من هستی ...قیافه بابایی  انقدر  دیدنی  است . راه رفتن روی  ابرها را به چشم خودم میبینم .. .من و داداشی  جدیدت همیشه مراقبت هستیم عزیزکم . 

 

دوستت دارم با همه ی کاستی هایم 

 ماما

در استانه سه سالگی

 پسرک دو سال و 11 ماهه من  سلام 

 

اخه من چکارت کنم وقتی این طوری بامزه میگی : 

تخ موموخ 

اغاله 

کغاله قار قار کرد ! 

فافا 

شغول شده چقدر!!  

 

  شب های  من وتو  پر شده از بوی :

قصه ماهی و البالو .. 

 شعر پای  اسماعیل خوب شده که تقریبا تمام کتاب رو از  حفظ  هستی و به زیبایی  می خونی : دست امام زمان ..هست رو سر یعیان ..امام مهربونم..دوسم داری  میدونم 

هر  دردی  میشه درمان..به دست صاحب  زمان ...و بابایی  وقتی برات جایزه میگیره میگه از  طرف امام زمان هست .. این دو تا شخصیت دوست داشتنی (فرشته مهربون و امام زمان) همیشه تشویقت می کنند برای  تلاشت برای  خوب  بودن...خوب بودنی که در  قالب  دستورهای  من و بابایی  نیست و واقعا برای  خودش ارزش داره به عنوان خوب بودن های  کلی ....  

 

شنگول و منگول  

پیرمرد خار کن 

قصه حضرت یوسف  

موش کوچولو و باد پوووووف  پووووفی   

ماه پیشونی  

گاو شکم گنده و هواپیما سواری  اش  

 

 

وقتی  ازت کمک میخوام و با شیطونی  میری یک چیزی بر میداری و با لحن کاملا طبیعی!! و گردن یک وری  میگی  خب  دستم بنده !!! میبینی که مامانی جون.... 

 

تو رو ..این روزهت ر...هوای  نفس هات ر..میبلعم این روزها  

بمانی  ماندگار  از  ما 

 

دو سال و شش ماهگی

پسرکم ...همیشه بمان..سالم..قوی ..محکم و   با ایمان

فقط کمی وقت و حوصله می خواهد

سلام

ممنونم از  همراهی  ها و  نظرات خوب و  عالی  همتون ..  

یاد اوری کنم دوباره  که من خودم هنوز  این ها رو کامل  شروع  نکردم در  حد گریز زدن  هست ...  چون مقدمه میخواد.. باید تا مدت ها مثلا حداقل دو سه هفته روزی دو ساعت بازی و هیاهو و شادی و  وقت گذاشتن برای بچه رو انجام بدیم..دیشب  صحنه والیبال بازی کردن این پدر و پسر وسط هال و  ذوق پسرک و تشویق های من و  اموزش   توپ گرفتن و اسپک و اینا از طرف  بابایی  خیلی  فضا رو شاداب و  زیبا کرده بود.خوشحالم با این دکتر و این اگاهی ها  اشنا شدم..و خوشحالم فهمیدم با یک وقت گذاشتن ساده و  یک توپ ارزون میشه کلی  بچه رو خوشحال و دلگرم کرد .  

 

این تاریخ دوست داشتنی

برای   ۹/۹/۹۰ 

 

برایت خواهم نوشت

۲۸ خرداد ۹۰

تولدت مبارک خردادی دوست داشتنی من 

یادم بماند

2/2/90 پسرکم با اگاهی بیشتر  به حرم مشرف شد 

3/2/90  پای  نی  نی  گل در  وسط  جوی  کثیف  چند ثانیه قبل از  مهمانی  مکه دوست مامانی   و چشمان گرد مامانی  

 

4/2/90 قرار است موهای  پسرک را برای  اولین بار  کوتاه کنیم..با ماشین اصلاح..به همراه دادا

ته تیک.....چقدر  زیبا از  من ته دیگ خواستی  وقتی  ناباورانه  به گوش هایم شک کردم..

بوی تو می دهد این کلمات

پسرک دوست داشتنی  ام

ماهی ...مهد..سیر شدم...تاپ تاپ...شعر..

برایت خواهم نوشت

استقبال

عزیزکم امروز مامانی و بابایی بر میگردن از سفر  

کلی  کار دارم برای  انجام و  بهت قول میدم مثل دو شب  پیش به زودی  باز  هم ببرمت خونه زن عمو جون با پسر  عموی  کوچولوی  خوشگلت قهقهه بزنی و مست از  بازی بشی و من دنبال دوتاییتون کنم و بشم گرگ ناقلا و دو تا ببعی سفید خوشگل از  دستم فرار  کنن و برن توی  چادرشون... 

خنده هات توی  گوشم میپیچه و لبریز  میشم از بوی  زندگی...

یلدای 89

 پسرک  یک سال و نیمه من

امشب دومین یلدای زندگی  توست... 

امیدوارم زندگی ات آنقدر بلند باشد که یلداهای بیشتر و بیشتری را ببینی... نازنینم..دلم می خواهد آن یلدا..آن زمان که چشم هایت عاشقانه به  زنی نگاه می کند..آن زمان که دانه های  انار رابین لب هایش  می گذاری و به چشم هایش  میخندی ..آن زمان که آنقدر  گرم شده ای  از حضورش که  زمستان آب  می شود روبرویت ..آن زمان دلم می خواهد یادت باشد این ها همه شانه های آدم را سنگین می کند.این  که بدانی  آدم یا آدم هایی  هستند که دلشان به حضور تو گرم است..این که بدانی شب هایی طولانی چشم هایی  منتظر  تو خواهند ماند..این که بدانی  دست های  تو قرار است گرمی بخش یک زمستان و چندین زمستان آدم های  دیگر باشد..این ها مسئولیت است..عاشق شدن آسان است عزیزکم اما وقتی شدی  عشق  یک آدم..وقتی  شدی رویاهای یک آدم...وقتی  دلش را داد به تو و دلت گره خورد به دلش ...نمی توانی  آسان بگذاری و بگذری ..یادت باشد  از  نظر  من...عشق زمانی واقعی است که تو بپذیری شیرینی اش را با همه چیزهایی که روی  شانه هایت می گذارد..یادت باشد  تعهداگر دادی  پایش بایستی ..از آن عاشق پیشه هایی  نشوی که هی نقش  عوض  می کنند و ماهرانه یلدای دخترکان را هیچ وقت به بهار  نمی رسانند..یادت باشد  انار..فقط  دانه هایی  سرخرنگ و شیرین نیست که در  دهان بگذاری ..دانه دانه حرف هایی که به او می زنی ..دانه دانه اشک هایی که از سر دلتنگی می ریزد ..دانه دانه  کلماتی که در  گوشش  می گویی میپیچد و می شود انار دانه هایی که در  دهانش  می گذاری ..یادت باشد حرمت حافظ را همیشه نگاه داری ...دلت را به دست های  حافظ بدهی و  دست های مهربانش را به دست بگیری و نیت کنی..یادت باشد عزیزکم  امشب شبی است طولانی و از  این شب های  طولانی و سرد و تاریک پیش روی  همه ماخواهد بود در  زندگی..یادت باشد شب هر چقدر  تاریک و بلندباشد محال است آفتاب  را نبینی مگر اینکه همه پرده ها را کشیده باشی و خودت نخواهی ..وگرنه آفتاب  آنقدر  سخاوتمند است که هیچ تاریکی  روبرویش  تاب نمی آورد.. و بهار آنچنان  دست یافتنی که بعید است زمستن قصد ماندن کند و همه روزهای آدم سرد و برفی باشد... 

 

امشب ..من..تو...پدر .و خانواده هایمان در  منزل مادر و پدر  من جمع خواهیم بود..آرزو میکنم یلداهای  تو در  تنهایی  نگذرد..گوشه اتاقی سرد  یا کنج کافه ای  تاریک ..آرزو میکنم شب های  تنهاییت طولانی نشود و به روزهای با هم بودن پیوند بخورد ...من حسرت نگاه عاشقانه و دست های  گرم..حسرت با هم بودن و  از  هم گفتن..حسرت  آارمش را ندارم..آرزو میکنم تو نیز همیشه آنقدر مهربان باشی که یلداهایت خالی از  دوست نباشد و  چراغ خانه ات  همیشه روشن از  مهر بماند.   

 

بین چگونه قناری ز شوق می لرزد  

نترس از شب یلدا  

بهار آمدنی است 

 

دو سال با هم

جالب  است..روزی  که شروع به نوشتن این وبلاگ کردم برای  پسرکم..همان روزی شد که در  ماهی گرم به دنیایم آمد...  28 امین روز  ماه

امروز  این وبلاگ دو ساله شد ... 

صاحبش  انشالله دویست ساله شود و تنش  سالم و دلش  شاد بماند در این روزگار 

پایان شانزده ماهگی

چند روز  دیگر ..28 آبان 89 که برسد دنیای تو هم وارد هفدهمین ماه خود می شود... برایت می خواهم بنویسم این روزهایت را تا زمانه از یادم نبرد چه روزها داشتم با تو...(مادر من هم همین قدر تلاش  می کرد یادش  نرود یا به حافظه اش  ایمان داشت...؟) 

 

دو  دو  ( همان قورقوری  سبز مورد علاقه اش..هدیه عمو کیا...) 

وقتی  دو دو را بغلت میگیری و برایش لا..لا می خوانی چشم هایت خوابشان می گیرد انگار و بعد وقتی  من را می بینی که نگاهت می کنم بازی مان را شروع میکنی..لا لا ...لا لا ..و بعد  انگار  دو دو برق  داشت باشد  می اندازی  اش  کنار و میخندی و  من دو دو را ناز  میکنم و تو سریع برش  می گردانی به آغوشت ....این بازی با هر  وسیله ای  در  خانه من جمله میز های  کوچک که این روزهای  ماشین های  تو شده اند هم انجام می شود... 

 پ   ( و گاهی پو )  توپ

با    بازش  کن ... 

پا   1-کفشم را پایم کن مامی.... 2-جوراب ....3-به توپم پا میزنم..نگاه کن ...    

دا ( داغ) 

اوفففف ( داغ )

آب      

ددر  (بیرون)   

در

حما (با تشدید روی  میم)  ( حمام )  

بابا ایییییییییییییی 

 ما آآنننننننننننننی  

ای سیه ؟ ( این چیه؟)  

نعععععععع

بده 

بیا 

تووو...تووو. (طوطی رنگی اقای  املاکی) 

نیسسسسس 

کوجا ؟   

آب بیده 

تا  (افتاد)  

ما (وقتی  غذا  می خواهد .نه خوراکی دیگر..فقط غذا..)   

صدای حیوانات : بع بع...اییییییییی(صدای  اسب)  ....هاپ هاپ ...  اوم اوم   (صدای  گربه!!)  

 زبان پانتومیم: یونا، صدای  جارو برقی  چیه؟       اووووووووووووووو 

ماشین لباسشویی  چی ؟ با انگشت اشاره در هوا دایره ای رسم می کند یعنی  می چرخد و باز هم صدای  اووووووووووووو 

صدای  دریل  چیه مامانی ؟ انگشت اشاره در  هوا بطور  مستقیم مثلا وارد سوراخ یا دیواری  می شود  اوووووووووووو  

 پسرک بیشتر اوقات بغل مامانی  در آشپزخانه  ناظر  آشپزی  می باشد. اسامی  مواد اولیه و  این چیه اون چیه را ماما با حوصله پاسخ می دهد و مراحل پخت غذا را هم !!  چه عالی  اگر  عاشق  آشپزی شود و از طعم زندگی  سرشار ...

 

دیشب یک شلوار  گرم و زیبای  پاییزی خرید ماما برایت...دوستش  داشتی ..چشم هایت می گفت این را ..و راستی  خوسحالم که پسرک تخم مرغ می خورد بلاخره..آن هم سفیده هایش را باید برش های  مکعبی بزنم بگذارم کف دستم تو بیایی برداری و در  حال فرار بخوری  و برگردی و به من بخندی... 

فعل معکوس هم که تا دلت بخواهد ...یونا نخور این را ...بلافاصله در دهانت است..خوب  می شود چیز به خوردت داد و ادای بازی  در اورد...

بازی اعداد

عزیز دلم. 

امروز  6   7   8  9   پشت سر  هم قرار میگیرند..شش  مهر 1389 .  میبینی ؟ و ساعت نزدیک  1  23  45  است یعنی  ساعت یک و بیست و سه دقیقه و چهل و پنج ثانیه...اتفاق  جالبی  است ..میدانم دفعه بعد من نیستم ..بابایی  نیست و  تو هم شاید  نباشی  که امیدوارم باشی  آن موقع هم.. 

فقط  نوشتم تابدانم روزها مثل بادی  پیچیده در  بر گ های  پاییز  این روزهای کودکی و شیرین  تو را از  من دور  میکنند..... 

دوستت د ارم ... 

مهمانی ..چشم های  ماما....چشم های  تو... 

دیگر  بر نخواهد  گشت .مطمئن باش.